جهان من مرده است و تنها چیزی که باقی مانده نابودیست.
چگونه مردم میتوانند درون یک جهان ویران شده زندگی کنند؟
پاسخ آمد:《با عادت کردن.》
پس چرا من عادت نمیکنم؟
پاسخ آمد:《چون تو هیچگاه شبیه این مردم نبودی.》
و آنگاه دریافتم که خودم را دوست دارم، خودم را دوست دارم که اینقدر متفاوت هستم.
چون تفاوت مرا نجات داد، شاید کمی دیر، اما نجات داد.
به من نگاه کن. این سرنوشت من است،
مگر من چه کردم که سزاوار اینم؟
پس عدالت دنیا کجاست که مادر من از بی پولی میمیرد و کسی دیگر مادرش را از پول زیاد در بهترین مناطق دنیا سکونت میدهد؟
عدالت دنیا کجاست که من روی سر خواهر تازه به دنیا آمدهام کفن سفید میکشم و دیگری با لباس عروسش کل اروپا را میگردد؟
پول خوشبختی نمیاورد. هر کس این را گفت در کفهی بالای ترازو قرار داشت.
به من نگاه کن، از من میخواهی بخشنده باشم؟ چه چیزی را ببخشم؟ قلب مادرم را چرا به کسی بدهم که وقتی ما را میدید تف جلویمان میانداخت؟
به من نگاه کن، اگر آسمان ما یکی است پس چرا زمینهایمان یکی نیست؟
میخواهم آدم بدی باشم. آدم خوب بودن مرا به هیچجا نرساند که هیچ، همه چیزم را از من گرفت.
بگذار از درد بی قلبی بمیرد ، این همه ما از درد بی پولی زجر کشیدیم، حالا نوبت آنهاست.
کمی عدالت به جایی بر نمیخورد.