جهان من مرده است و تنها چیزی که باقی مانده نابودیست.
چگونه مردم میتوانند درون یک جهان ویران شده زندگی کنند؟
پاسخ آمد:《با عادت کردن.》
پس چرا من عادت نمیکنم؟
پاسخ آمد:《چون تو هیچگاه شبیه این مردم نبودی.》
و آنگاه دریافتم که خودم را دوست دارم، خودم را دوست دارم که اینقدر متفاوت هستم.
چون تفاوت مرا نجات داد، شاید کمی دیر، اما نجات داد.
به من نگاه کن. این سرنوشت من است،
مگر من چه کردم که سزاوار اینم؟
پس عدالت دنیا کجاست که مادر من از بی پولی میمیرد و کسی دیگر مادرش را از پول زیاد در بهترین مناطق دنیا سکونت میدهد؟
عدالت دنیا کجاست که من روی سر خواهر تازه به دنیا آمدهام کفن سفید میکشم و دیگری با لباس عروسش کل اروپا را میگردد؟
پول خوشبختی نمیاورد. هر کس این را گفت در کفهی بالای ترازو قرار داشت.
به من نگاه کن، از من میخواهی بخشنده باشم؟ چه چیزی را ببخشم؟ قلب مادرم را چرا به کسی بدهم که وقتی ما را میدید تف جلویمان میانداخت؟
به من نگاه کن، اگر آسمان ما یکی است پس چرا زمینهایمان یکی نیست؟
میخواهم آدم بدی باشم. آدم خوب بودن مرا به هیچجا نرساند که هیچ، همه چیزم را از من گرفت.
بگذار از درد بی قلبی بمیرد ، این همه ما از درد بی پولی زجر کشیدیم، حالا نوبت آنهاست.
کمی عدالت به جایی بر نمیخورد.
_شرارت به دنیا نمیآید، ساخته میشود.
_چگونه ساخته شدی؟
_با درد.
_درد چه کسی؟
_ درد خودم.
_چه باعث دردت شد؟
تق.
گلوله درون سر زن جا خوش کرد، مرد بالای سرش ایستاد و گفت:《آدمها. به خاطر همین میخواهم با خون خودشان غرقشان کنم.
شرارت به وجود نمیآید، کنترل هم نمیشود. مانند جنون.》
سپس مجنون شب راهی خانه بعدی شد، هنوز میلیون ها آدم باقی مانده بودند.
رو به آسمان ابری کرد و پرسید:
《به نظرت اگر بال داشتیم چی میشد؟ اگر میتوانستیم پرواز کنیم؟》
پسر گفت:《نمیدانم.》
گفت:《امیدوارم روزی متوجه بشم. اگر یک وقت دریافتم، به تو هم میگویم، قول.》
فردایش مرد و به سوی آسمان پرواز کرد،
و چون هیچگاه زیر قولش نمیزد، در خواب پسر آمد و گفت:
《اگر بال داشتیم و پرواز میکردیم دنیا جای خیلی قشنگی میشد. این بهترین اتفاق عمرم بود.》
پس پسر تا وقتی پیرمرد شد او را فراموش نکرد و در انتظار روز پرواز، نشست.
با دستش تفنگ درون دستان مرد یک چشم را گرفت و لوله سردش را روی پیشانی خود گذاشت، سپس فریاد زد:
《پس بزن. برادرت رو بکش، تبدیل به این هیولا شدی. بزن.》
مرد یک چشم نیز فریاد زد:《من رو امتحان نکن. نذار امروز دستام رو با خون تو بشورم.》
برادرش به پایش افتاد و اشک ریخت:《خواهش میکنم، من رو بکش. نمیخوام برادرم رو در این حال ببینم، نمیخوام ببینم که مثل گرگ درنده هر کسی در این جنگل هست رو میکشه. خواهش میکنم.》
برادرِ مرد یک چشم وقتی میمرد، لبخندی داشت.
شاید مرد یک چشم هنوز هم فرصت انسان شدن را داشت، شاید هیولای کاملی نشده بود،
چون بر سر جنازهی برادرش تا خود صبح اشک ریخت.
زوزه گرگ را بشنو که بر سر گرگ دگر به آسمان میرسد...