https://eitaa.com/picses/1420
نمیتونم
خیلی وحشتناک بود
وای
واییی
*مهم نیست حداقل کلیپو میتوته بهتر بسازه*
ایده دیگه ای که برای جایگزین خدایان فانی داشتم نوشتن افسانه های مختص خودم بود.
یعنی از خودم برای وجود چیز ها مثل افسانههای (خدایان نه، افسانه) یونان و مصر و ایران و ... چیز بنویسم.
و فکر میکنم اون ایده بهتری باشه
نظر بدید دیگه، به جای خدایان فانی چیکار کنم
۱. مصاحبه با شخصیتهای فیلمی و کتابی
۲. مصاحبه با شخصیتهای خودم
۳. نوشتن افسانههای من درآوردی
مثل یه گلوله ای بود که از بغل گوشم رد شد
منو نکشت
ولی صداش باعث شد گوشم زنگ بزنه و دنیا بره تو خلا
گوش بعد صدای گلوله درست میشه
ولی خب برای من که نشد...
هدایت شده از -گنجینهینواهایکهن-
🌟 این پیام و یک پست از اینجا رو ارسال کنید توی کانال هاتون و لینک بفرستید اینجا.
-عضویت اجباری نیست.
- لینک ها تا شب میمونن🤍
شماره "۱"
شب که شد، همه چیز برای رسیدن وینسل و غافلگیری او تکمیل شده بود. خانم جیمز و پروفسور جلوی درب ایستادن
روز موعود فرا رسید، استرس وینسل آنقدر زیاد بود که حس میکرد برای اعدامش میرود نه برای کنکور!
وقتی هنوز آفتاب تاریکی را عقب ننشانده بود بیدار شد و حاضر شد.
کتابهایش را دیوانهوار ورق زد تا یک وقت نکتهای از قلم نیافتده باشد. اگر پروفسور به سراغش نمیامد تا به صبحانه ببرتش، این کار را تمام نمیکرد.
از صبحانه فقط یک تکه نان از گلوی وینسل پایین رفت و پس از آن با سرعت کیفش را برداشت تا یک وقت به جلسه دیر نرسد.
جلوی در، چشم در چشم پروفسور شد، پروفسور لبخند دلگرم کنندهای زد و گفت:《تو تمام تلاشت رو کردی. نگران نباش، همه چیز خوب پیش میره.》و همین یک جمله کلی از استرس وینسل کم کرد. لبخند لرزانی زد و گفت:《برام آرزوی موفقیت کن. فعلا.》
و از خانه به سوی آینده قدم برداشت.
وینسل اصلا متوجه نشد چگونه به جلسه امتحان رسید، ذهنش خالی بود و دستانش از استرس شدید خیس عرق سرد شده بودند.
صندلیاش را پیدا کرد و با شروع جلسه او هم شروع به پاسخ دادن کرد.
سوالات را که دید حس کرد قلبش از تپش میایستد، کلمات روی صفحه شروع به رقصیدن میکنند و او هیچچیز به یاد نمیآورد.
یک ربع اول بر همین منوال گذشت تا اینکه به خودش آمد و نفس عمیقی کشید.
این هدفش بود، آرزویش. از پسش بر میآمد. سپس یکی یکی به سوالات جواب داد. هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشت و به هیچچیز فکر نکرد.
با پایان جلسه گویی آسمان را از روی دوشش برداشته باشند، سبک سبک شد. هوای بیرون تاریک بود و برفها با ملایمت بر زمین مینشستند.
وینسل درون هوای سرد پیاده به سمت خانه رفت، میخواست از این سرما و این حس آزادی لذت ببرد.