مثل یه گلوله ای بود که از بغل گوشم رد شد
منو نکشت
ولی صداش باعث شد گوشم زنگ بزنه و دنیا بره تو خلا
گوش بعد صدای گلوله درست میشه
ولی خب برای من که نشد...
هدایت شده از -گنجینهینواهایکهن-
🌟 این پیام و یک پست از اینجا رو ارسال کنید توی کانال هاتون و لینک بفرستید اینجا.
-عضویت اجباری نیست.
- لینک ها تا شب میمونن🤍
شماره "۱"
شب که شد، همه چیز برای رسیدن وینسل و غافلگیری او تکمیل شده بود. خانم جیمز و پروفسور جلوی درب ایستادن
روز موعود فرا رسید، استرس وینسل آنقدر زیاد بود که حس میکرد برای اعدامش میرود نه برای کنکور!
وقتی هنوز آفتاب تاریکی را عقب ننشانده بود بیدار شد و حاضر شد.
کتابهایش را دیوانهوار ورق زد تا یک وقت نکتهای از قلم نیافتده باشد. اگر پروفسور به سراغش نمیامد تا به صبحانه ببرتش، این کار را تمام نمیکرد.
از صبحانه فقط یک تکه نان از گلوی وینسل پایین رفت و پس از آن با سرعت کیفش را برداشت تا یک وقت به جلسه دیر نرسد.
جلوی در، چشم در چشم پروفسور شد، پروفسور لبخند دلگرم کنندهای زد و گفت:《تو تمام تلاشت رو کردی. نگران نباش، همه چیز خوب پیش میره.》و همین یک جمله کلی از استرس وینسل کم کرد. لبخند لرزانی زد و گفت:《برام آرزوی موفقیت کن. فعلا.》
و از خانه به سوی آینده قدم برداشت.
وینسل اصلا متوجه نشد چگونه به جلسه امتحان رسید، ذهنش خالی بود و دستانش از استرس شدید خیس عرق سرد شده بودند.
صندلیاش را پیدا کرد و با شروع جلسه او هم شروع به پاسخ دادن کرد.
سوالات را که دید حس کرد قلبش از تپش میایستد، کلمات روی صفحه شروع به رقصیدن میکنند و او هیچچیز به یاد نمیآورد.
یک ربع اول بر همین منوال گذشت تا اینکه به خودش آمد و نفس عمیقی کشید.
این هدفش بود، آرزویش. از پسش بر میآمد. سپس یکی یکی به سوالات جواب داد. هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشت و به هیچچیز فکر نکرد.
با پایان جلسه گویی آسمان را از روی دوشش برداشته باشند، سبک سبک شد. هوای بیرون تاریک بود و برفها با ملایمت بر زمین مینشستند.
وینسل درون هوای سرد پیاده به سمت خانه رفت، میخواست از این سرما و این حس آزادی لذت ببرد.
شماره "۱"
روز موعود فرا رسید، استرس وینسل آنقدر زیاد بود که حس میکرد برای اعدامش میرود نه برای کنکور! وقتی ه
به خانه که رسید با نامهی پروفسور مواجه شد، نامه را باز نکرد، میدانست چه چیزی درونش است. زیاد پیش میآمد که پروفسور به خاطر پروژهای تا دیروقت بیرون بماند. وینسل عادت کرده بود اما همیشه کمی ناراحت میشد،حالا هم که از همیشه بیشتر، به پروفسور نیاز داشت تا انتظار نتیجه کنکور و ترسش برای آن را کاهش دهد.
کمی بلاتکلیف و سردرگم ایستاد، سپس تصمیم گرفت به فروشگاهی که در محلهشان تازه تاسیس شده بود برود تا کنسروی چیزی بخرد.
برف شدیدتر از قبل شده بود و فروشگاه خلوت و ساکت بود، البته به جز صدای آواز آرامی که دختر میخواند.
دختری محصولات را در قفسهها میچید و با صدای هندزفری در گوشش، زمزمه میکرد.
وینسل کمی چیز خرید و به سراغ تنها فرد فروشگاه یعنی دختر رفت. بر شانهاش زد و او را از جا پراند. دختر با وحشت هندزفریاش را درآورد و وقتی او را دید، خشمگین شد:《معلوم هست چیکار میکنی؟》وینسل دستپاچه گفت:《فقط... فقط شما اینجایید، من یکم خر...خرید داشتم.》و کیسه خریدش را نشان دختر داد.
او نیز با کمی دلخوری به سمت پیشخان رفت.
وینسل دنبالش رفت و منتظر شد تا دختر حساب و کتاب کند. پرسید:《اینجا... کمک نمیخواید؟》دختر نگاهی به او انداخت و گفت:《کی؟ مثلا تو؟》و پوزخند دندان نمای زد. دندانهایش سفید بودند و بر روی پوست گندمیاش درخشیدند.
وینسل با بیپروایی گفت:《مگه من چمه؟》دختر ابرویش را بالا انداخت که باعث شد کک و مکهای صورتش کمی جابهجا شوند:《به قیافت نمیخوره.》به وینسل کمی بر خورد، کارتش را به دختر داد و گفت:《حالا که اینجوری فکر میکنی پس میخوام اینجا استخدام بشم. بهت نشون میدم از پسش بر میام، باید به دیدن کی برم؟》دختر کارت را به او پس داد و گفت:《به دیدن بابام. باید فردا بیای.》
وینسل چکار کرده بود؟ آن دختر، دختر رئیس فروشگاه بود!
حالا مگر چه اشکالی داشت؟ تا نتیجه کنکور، وقت اضافه زیاد داشت، دستش را جلو برد و گفت:《وینسل استفانی. فردا به دیدنت بابات میام. قراره همکار بشیم به هر حال.》و شانههایش را بالا انداخت. دختر نیز با او دست داد و گفت:《لیلیث بِی جکسون، فردا میبینمت استفانی》و چشمکی به او زد.
نپرسید پوزخند دندان نما چیه منم نمیدونم فقط نیاز داشتم پوستشو توصیف کنم و این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.