eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7168 آقا اگه بحث پوله منم میام. (از شما چه پنهون چند وقت پیش پرسفونه پول تو جیبی دو ماهمو قطع کرد..) ~~ از هادس بگیررر با بچه ها بیایم بریزیم سر پرسفونه؟😂
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7150 من فیلمو ندیدم، ولی انگار با کتاب خیلی فرق داره، نه؟ ~~ جلد اول و فیلم اول که یکین بقیه‌ش یکم متفاوته
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7135 جدی هستی الان؟ واجب شد برم از کتابخونه بگیرمش. ~~ منم_😂
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7150 اونکه صد درصد😂💔 (حساس نشو حساس نشو (ارسطو)) بیخیال بیا راجبش بحث نکنیم😂 ~~ تو سرم پلی شد🤣🤣 🤝🤝
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7155 مامانم رفت گوشی رم برد😂 بلافاصله بعد از ارسال آخرین پیام رفت وقت نکردم بگم بهت😂💔🙏 ~~ آهان فکر کردم ناراحتش شدی😁
📪 پیام جدید راستی، ایگدراسیل خوبی یا امتحانات از پا درت آورده؟ ~~ این برای پنجشنبه‌ست_
📪 پیام جدید عاشق چنلتم ~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Mytiredmind خوشحال میشم اینجا بزرگتر شه؛ ~~ اندازع من شدی مبارکههه ببخشید لفت دادم، نمی‌تونستم بمونم😞
📪 پیام جدید در تمام روزهای کودکی ام، آیینه برایم حس غریبی داشت. حسی شبیه رویا. مبهم، رازآلود و ممنوعه. حال که نوجوان شده ام، قفل خاطراتم شکسته است و لحظه ای را به یاد می آورم که تمام این سال ها از نظرم پنهان بود. دستانی که از میان آیینه پیش می آیند و کودکی را روی تخت کنار آیینه می گذارند. کودک روی تخت با کنجکاوی به میهمان جدیدش مینگرد و متوجه نمیشود دست ها او را در بر میگیرند و به درون آیینه میبرند. کودک جدید به آیینه خیره میشود ولی وقتی خبری از دست ها نمیشود با تمام وجود میگرید. مادرم همیشه میگفت، آن روزهای اول بسیار گریه میکردم...
📪 پیام جدید چشم هایم را میبندم. دست هایم را باز میکنم. سه تپش. خودم را از عقب رها میکنم... "_ ویولت! _ ویولت. _ ویولت؟ _ویولت؟! _ویولت..." سال ها پیش که در کلاس درس مدرسه این کار را انجام میدادم، او همیشه بود که مرا از پشت بگیرد و نگذارد بر چمن های خیس و نمناک حیاط سقوط کنم. پسرک شیرین و دوست داشتنی من. پرنس سوار بر اسب سفیدم. آه چه روزهای شیرینی. و چه حیف که آن روزهای شیرین که تازه از اجاق خارج شده بودند و در اوج تازگی اشان بودند، لگدمال شدند. آن روزها کسی بود که مرا نگه دارد. ولی اکنون بر بلندای کوه دِف، روبه روی قاتلین جوانی ام ایستاده ام، هیچکس نیست مرا پس از رها شدن در دره کوه دِف نگه دارد... "_گرفتمت ویولت!"
ویییی گرفتتشششش خیلی قشنگ بوددد