هیچکس زنده شد
حالا وقت تلافیه تا آخر هفته قرار نیست پاسخی برای پیامات ببینی یوهاهاها
فعالیتی هم نداریم احتمالا یوهاهاها
چون سرم خیلی خیلی شلوغه و دارم میمیرم یوهاهاها
عکسم ندارم به جز چندتایی که استلا فرستاد یوهاهاها
دیگه رد دادم یوهاهاها
شماره "۱"
وقتی یک هفته تمام شد و وینسل رو به بهبود نرفت، لیلیث واقعا نگران وینسل شد و عزمش را جزم کرد که به دی
بیشتر از دو روز از آمدن لیلیث به خاته وینسل نگذشته بود که کتاب تمام شد و وینسل برای پس دادنش و شروع دوباره کار، به فروشگاه رفت.
آقای بی جکسون با روی گشاده از او احوال پرسی کرد و به او خوشآمد گفت. وینسل به انتهای فروشگاه رفت و لیلیث را پیدا کرد.
او با نگاه سرزنشگر گفت:《فکر میکردم زودتر از اینا بیای》وینسل اعتراض کرد:《دو روزه خوندمش!》اما لیلیث به نگاهش ادامه داد. پس وینسل کتاب را به سمت او گرفت و گفت:《خیلی قشنگ بود، واقعا دوستش داشتم. مخصوصا نوشتههای خودت و جملههایی که زیرشون خط کشیده بود...》
حرفش با زنگ تلفن قطع شد، آن را درآورد و با تعجب گفت:《همون دانشجواست که شماره شو برام پیدا کردی.》
زنگ را جواب داد:《الو... بله خودم هستم... بله بله من پیغام گذاشته بودم... میخواستم درباره دانشگاه با هم حرف بزنیم... پشت تلفن؟... خب یکی از دوستانم شماره شما رو پیدا کردن راستش من برای پزشکی خوندم و الان اگه به اون دانشگاه نیام کل آرزوها و زندگیم بر باد میره. ببینید آقا شما که علاقه ای به این رشته ندارید، ولی من عاشقشم اگه... میدونم فقط میگم اگه شما انصراف بدید من واقعا زندگیم نجات پیدا میکنه... درسته شما درست میگید... ببینید اصلا مگه شما فیزیک رو بیشتر دوست ندارید؟ پدر من یه فیزیکدان شناخته شدهست... استاد دانشگاه هم هست اگه بخواید حتما میتونه کمکتون کنه... مطمئنم... اسمش؟ پروفسور اریک مارک... منتظرم، خدانگهدار.》
و تلفن را قطع کرد. لیلیث از او نتیجه را پرسید، وینسل گفت:《گفت بهش فکر میکنه.》
شماره "۱"
بیشتر از دو روز از آمدن لیلیث به خاته وینسل نگذشته بود که کتاب تمام شد و وینسل برای پس دادنش و شروع
فروشگاه در حال جمع شدن و بسته شدن بود که تلفن وینسل دوباره زنگ زد.
کمی دور شد و چند دقیقهای حرف زد سپس با صورتی گرفته پیش لیلیث برگشت، پرسیدنی نبود که نتیجه چیست اما لیلیث پرسید:《چی شد؟》ناگهان وینسل با شادی فریاد زد:《انصراف میده انصراف میده. وای میرم دانشگاه باورم نمیشه》و هر دو با انفجار و غلیان احساساتشان فروشگاه را روی سر خود گذاشتند.
حالا وینسل به آرزوی خود برگشته بود، حالا به دانشگاه میرفت.
پروفسور هم دوباره حس مفید بودن میکرد و میتوانست درس بدهد و آن دانشجو نیز به علاقه خود میپرداخت.
چراغها را که خاموش کردند، درون هوای سرد و زیر نور مهتاب ایستادند تا از یکدیگر خداحافظی کنند.
پس وینسل ناگهانیترین تصمیم عمرش را گرفت، با خود گفت حالا که همه چیز خوب پیش میرود وقتش است. پس لیلیث را دوباره صدا زد. گلِ آشفته حالی از پای درخت کند و زانو زد. نور چراغ پر پر میزد و بر صورتش میتاپید، دم و بازدمش همراه با بخار بود اما پرسید. چهار کلمه گفت و آن روز را تبدیل به مهمترین روز زندگیاش کرد،
وینسل استفانی به تجسم خورشیدش گفت:《با من ازدواج میکنی؟》
و لیلیث مهمترین تصمیم زندگیاش را گرفت گل آشفته خال را در دست گرفت و زیر نور همان چراغ و درون همان سرما یک کلمه گفت:《بله.》
و ستارهها درون آسمان رقصیدند.
شماره "۱"
پاسخ منفی است رو خوندم قابلیت اینو داره از کل کتاب عکس بگیرم بفرستم بعد از ظهر نظرمو کامل میگم مثل
بدقول خودتونید سرم شلوغ شد یهو (یادم رفت)
فعلا چند صفحه خوندم ولییی
جوری که رومئو عاشق شده>>>
جوری که بن وولیو اگه اشتباه نکنم البته، هوای رومئو رو داره>>>>
وای شکسپیر عالیه
نویسندگیش و قلمش اصلا هر چی بگم کمه
توصیفهاش و تشبیههاش اصلا مخ بترکوته
یه جا قیافه یکی رو به کتاب خوب تشبیه کرد انقدر هنرمندانه بود انقدر خلاقانه بود که زبان قاصره از گفتنشش
نوع چینش و استفاده کلمه ها نوع استفاده از آرایه ها همشون باعث میشن به قلمش تعظیم کنی
جوری که میتونم خودمو تصور کنم تو اون فضا و اون زمان و حس تئاتر بهم میده وای فقط وای