eitaa logo
شماره "۱"
139 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
وقتی یک هفته تمام شد و وینسل رو به بهبود نرفت، لیلیث واقعا نگران وینسل شد و عزمش را جزم کرد که به دی
بیشتر از دو روز از آمدن لیلیث به خاته وینسل نگذشته بود که کتاب تمام شد و وینسل برای پس دادنش و شروع دوباره کار، به فروشگاه رفت. آقای بی جکسون با روی گشاده از او احوال پرسی کرد و به او خوش‌آمد گفت. وینسل به انتهای فروشگاه رفت و لیلیث را پیدا کرد. او با نگاه سرزنش‌گر گفت:《فکر می‌کردم زودتر از اینا بیای》وینسل اعتراض کرد:《دو روزه خوندمش!》اما لیلیث به نگاهش ادامه داد. پس وینسل کتاب را به سمت او گرفت و گفت:《خیلی قشنگ بود، واقعا دوستش داشتم. مخصوصا نوشته‌های خودت و جمله‌هایی که زیرشون خط کشیده بود...》 حرفش با زنگ تلفن قطع شد، آن را درآورد و با تعجب گفت:《همون دانشجو‌است که شماره‌ شو برام پیدا کردی.》 زنگ را جواب داد:《الو... بله خودم هستم... بله بله من پیغام گذاشته بودم... می‌خواستم درباره دانشگاه با هم حرف بزنیم... پشت تلفن؟... خب یکی از دوستانم شماره شما رو پیدا کردن راستش من برای پزشکی خوندم و الان اگه به اون دانشگاه نیام کل آرزوها و زندگیم بر باد می‌ره. ببینید آقا شما که علاقه ای به این رشته ندارید، ولی من عاشقشم اگه... می‌دونم فقط میگم اگه شما انصراف بدید من واقعا زندگیم نجات پیدا می‌کنه... درسته شما درست می‌گید... ببینید اصلا مگه شما فیزیک رو بیشتر دوست ندارید؟ پدر من یه فیزیکدان شناخته شده‌ست... استاد دانشگاه هم هست اگه بخواید حتما می‌تونه کمکتون کنه... مطمئنم... اسمش؟ پروفسور اریک مارک... منتظرم، خدانگهدار.》 و تلفن را قطع کرد. لیلیث از او نتیجه را پرسید، وینسل گفت:《گفت بهش فکر می‌کنه.》
شماره "۱"
بیشتر از دو روز از آمدن لیلیث به خاته وینسل نگذشته بود که کتاب تمام شد و وینسل برای پس دادنش و شروع
فروشگاه در حال جمع شدن و بسته شدن بود که تلفن وینسل دوباره زنگ زد. کمی دور شد و چند دقیقه‌ای حرف زد سپس با صورتی گرفته پیش لیلیث برگشت، پرسیدنی نبود که نتیجه چیست اما لیلیث پرسید:《چی شد؟》ناگهان وینسل با شادی فریاد زد:《انصراف میده انصراف میده. وای میرم دانشگاه باورم نمی‌شه》و هر دو با انفجار و غلیان احساساتشان فروشگاه را روی سر خود گذاشتند. حالا وینسل به آرزوی خود برگشته بود، حالا به دانشگاه می‌رفت. پروفسور هم دوباره حس مفید بودن می‌کرد و می‌توانست درس بدهد و آن دانشجو نیز به علاقه خود می‌پرداخت. چراغ‌ها را که خاموش کردند، درون هوای سرد و زیر نور مهتاب ایستادند تا از یکدیگر خداحافظی کنند. پس وینسل ناگهانی‌ترین تصمیم عمرش را گرفت، با خود گفت حالا که همه چیز خوب پیش می‌رود وقتش است. پس لیلیث را دوباره صدا زد. گلِ آشفته حالی از پای درخت کند و زانو زد. نور چراغ پر پر می‌زد و بر صورتش می‌تاپید، دم و بازدمش همراه با بخار بود اما پرسید. چهار کلمه گفت و آن روز را تبدیل به مهم‌ترین روز زندگی‌اش کرد، وینسل استفانی به تجسم خورشیدش گفت:《با من ازدواج می‌کنی؟》 و لیلیث مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت‌ گل آشفته خال را در دست گرفت و زیر نور همان چراغ و درون همان سرما یک کلمه گفت:《بله.》 و ستاره‌ها درون آسمان رقصیدند.
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
امروز سعیمو می‌کنم تیکه هاشو بذارم... از دوستم رومئو ژولیت گرفتم بخونممم
فعلا چند صفحه خوندم ولییی جوری که رومئو عاشق شده>>> جوری که بن وولیو اگه اشتباه نکنم البته، هوای رومئو رو داره>>>>
وای شکسپیر عالیه نویسندگیش و قلمش اصلا هر چی بگم کمه توصیف‌هاش و تشبیه‌هاش اصلا مخ بترکوته یه جا قیافه یکی رو به کتاب خوب تشبیه کرد انقدر هنرمندانه بود انقدر خلاقانه بود که زبان قاصره از گفتنشش
نوع چینش و استفاده کلمه ها نوع استفاده از آرایه ها همشون باعث میشن به قلمش تعظیم کنی جوری که می‌تونم خودمو تصور کنم تو اون فضا و اون زمان و حس تئاتر بهم میده وای فقط وای
هملت هم قبلا خوندم یکم سنگین بود برام ولی اونم شاهکار بوددد همونه که میگه مسئله این است بودن یا نبودن...!
- Challenge این پست فور کنید . بین [ یک تا پنج ] یکیو انتخاب کنید . تا من براساس انتخابتون و وایب اکانت/چنلتون یه کارکتر کارتونی که وایب متقابلی داره بهتون تقدیم کنم + یک اهنگ . ' ur tag
گیلیلیلی عضو های جدید خوش اومدید بمونید براموننن