📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/802
خب.. من یه متن دارم
قسمتی از یه داستانه ولی این بخش ارتباط چندانی نداره و میشه جدا خوندش
شاید بعدا پشیمون شم ولی الان بدم نمیاد بفرستمش و نظرتون رو بدونم
#هیچکس
#دایگو
~
نمیگذاریم پشیمون شی
بفرستتتت
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/819
ازت ممنونم
یکم طولانیه تو چند بخش میفرستمش
#دایگو
~~~~
خواهش میکنمم
باشه، بفرست خودم وصل میکنم
گَلِندور، سال ها قبل
صدایی آرام و گوش نواز، نجوا کرد: بخواب عزیزم. دیرم شده.
کودک لجبازانه گفت: آخه چرا نمیتونم بیام، بابایی؟
مرد لبخندی زد و خطوط نقش بسته بر چهره اش، درخشید. آرام خم شد و در گوش پسرش گفت: اگه الان بخوابی قول میدم وقتی بزرگتر شدی با خودم ببرمت.
موهای بلندش، مانند رودی نقره گون بر شانه هایش سرازیر شد. روشنی موهایش با سیاهی لباس بی نقصش، کاملا در تضاد بود.
کودک روی تختش نشست و به چشم های خاکستری پدرش خیره شد. سرش را کج کرد و با دلخوری گفت: بچه های کوچیک تر از من هم اونجا هستن. منم دلم میخواد بیام ببینم.
مرد با قاطعیت گفت: فعلا نه.
سپس پوزخندی زد و با شیطنت به چشم های پسرش خیره شد: بیخیال. میدونم برای چی میخوای بیای.
دوباره با حالتی موقرانه و بی نقص ایستاد و نیزه اش را در دست فشرد. قدمی به سمت در اتاق برداشت و آماده ی رفتن شد. گفت: حکم صادر شده. ببخششی در کار نیست.
پسر سرش را به دیوار تکیه داد و زانو هایش را در آغوش گرفت. در خودش جمع شد و با صدایی کم جان پرسید: ولی.. نمیشه اعدامش نکنید؟ آخه.. اون خیلی درد میکشه.
پدرش مکثی کرد. برگشت و به پسرش خیره شد و با ملایمت گفت: آره درد میکشه ولی مستحق شه. عدالت همیشه اونجوری که فکر میکنی نیست. گاهی دردناکه. گاهی بی رحمانه. ولی به هر حال اون داره تاوان عذابی رو که به مردم بی گناه تحمیل کرده، پس میده.
پسر پرسید: ولی.. پس چرا کسی خود ایزد عذاب رو مجازات نمیکنه؟
مرد آهی کشید و چشم هایش را روی هم فشرد. آهسته کنار تخت پسرش زانو زد و نیزه اش را زمین گذاشت. هرچند آرام آن را رها کرد ولی باز هم صدای بم فلز در اتاق طنین انداخت.
نفس عمیقی کشید و دستی به موهای کوتاه و نقره ای فرزندش کشید. به چشم های طلایی و بی همتای او خیره شد و لبخندی تلخ بر چهره اش نشست. چشم های پسر درست همانند چشم های همسرش بود.
خطوط خاکستری نقش بشته بر چهره ی فرزندش را نوازش کرد و آرام گفت: پسرم، درد همیشه بد نیست.
مکثی کرد و سپس با صدایی خوش آوا گفت: اگه برات یه داستان بگم، قول میدی زود بخوابی؟
برقی در چشم های پسر درخشید و لبخندی دلنشین بر چهره اش نشست. آهسته سر تکان داد و دراز کشید.
پدرش دستی به سر او کشید و اینگونه آغاز کرد: صد ها سال پیش، پادشاهی زندگی میکرد. مردی طماع، ظالم و بی شرافت. اون هیچ همسر و فرزندی نداشت و هیچ کس جز خودش براش مهم نبود. سال ها زندگیش رو به ستم گذروند و زندگی های بسیاری از مردمش رو ویران کرد. تا روزی که فرصتش تموم شد و نوری طلایی، نمایانگر این بود. ایزد عدالت. اون دیگه نمیتونست ساکت بمونه و مجازاتی سخت برای پادشاه در نظر گرفت.
پادشاه وعده داد تموم اموالش رو صرف بازسازی زندگی هایی خواهد کرد که خودخواهانه نابود کرده بود. ولی صبر ایزد تموم شده بود و حکمش تغییر ناپذیر. حتی التماس های پادشاه برای بخشش هم هیچ چیز رو تغییر نداد. ایزد تموم اموالش رو سوزوند ولی این در مقابل مجازات اصلی هیچی نبود. ایزد، یه دست اونو قطع کرد و دردی بی پایان به جونش انداخت. سرانجام مجازات که به پایان رسید، ایزد ناپدید شد. پادشاه به درگاهش التماس کرد ولی ایزد بهش گوش نمیداد. حالا دیگه هیچ چیز بجز دردی وصف ناشدنی نداشت.
مردم سرزمینش از فرصت استفاده کرده و شورش کردند. پادشاه به سرزمینی دور تبعید و زندگی فلاکت باری رو متحمل شد. اون برای اولین بار تو زندگی پر زرق و برقش طعم درد ابدی و گرسنگی رو چشیده بود.
#هیچکس