eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/760 کیبوردم قاطی کر_ ~~~~ آهان، گفتم خبریه😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/761 در هر صورت💅😂 ~~~~ 😐😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/802 خب.. من یه متن دارم قسمتی از یه داستانه ولی این بخش ارتباط چندانی نداره و میشه جدا خوندش شاید بعدا پشیمون شم ولی الان بدم نمیاد بفرستمش و نظرتون رو بدونم ~ نمی‌گذاریم پشیمون شی بفرستتتت
آیا از غلط املایی‌های من رنج می‌برید؟ منم همینطور😆😆😭
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/819 ازت ممنونم یکم طولانیه تو چند بخش میفرستمش ~~~~ خواهش می‌کنمم باشه، بفرست خودم وصل می‌کنم
📪 پیام جدید ساریف کیه؟ ~~ یکی از بچه‌های اینجا...
📪 پیام جدید منظورم اینه که از قبل میشناسیش؟ ~ نه، اینجا آشنا شدیم
📪 پیام جدید آخه توی چنل منم یه ساریف هست ~~~~ نمیدونم والا
هیچکس، تو بفرست من باید برم، برگشتم می‌ذارم. ببخشید.💔🙏🙏
گَلِندور، سال ها قبل صدایی آرام و گوش نواز، نجوا کرد: بخواب عزیزم. دیرم شده. کودک لجبازانه گفت: آخه چرا نمیتونم بیام، بابایی؟ مرد لبخندی زد و خطوط نقش بسته بر چهره اش، درخشید. آرام خم شد و در گوش پسرش گفت: اگه الان بخوابی قول میدم وقتی بزرگتر شدی با خودم ببرمت. موهای بلندش، مانند رودی نقره گون بر شانه هایش سرازیر شد. روشنی موهایش با سیاهی لباس بی نقصش، کاملا در تضاد بود. کودک روی تختش نشست و به چشم های خاکستری پدرش خیره شد. سرش را کج کرد و با دلخوری گفت: بچه های کوچیک تر از من هم اونجا هستن. منم دلم میخواد بیام ببینم. مرد با قاطعیت گفت: فعلا نه. سپس پوزخندی زد و با شیطنت به چشم های پسرش خیره شد: بیخیال. میدونم برای چی میخوای بیای. دوباره با حالتی موقرانه و بی نقص ایستاد و نیزه اش را در دست فشرد. قدمی به سمت در اتاق برداشت و آماده ی رفتن شد. گفت: حکم صادر شده. ببخششی در کار نیست. پسر سرش را به دیوار تکیه داد و زانو هایش را در آغوش گرفت. در خودش جمع شد و با صدایی کم جان پرسید: ولی.. نمیشه اعدامش نکنید؟ آخه.. اون خیلی درد میکشه. پدرش مکثی کرد. برگشت و به پسرش خیره شد و با ملایمت گفت: آره درد میکشه ولی مستحق شه. عدالت همیشه اونجوری که فکر میکنی نیست. گاهی دردناکه. گاهی بی رحمانه. ولی به هر حال اون داره تاوان عذابی رو که به مردم بی گناه تحمیل کرده، پس میده. پسر پرسید: ولی.. پس چرا کسی خود ایزد عذاب رو مجازات نمیکنه؟ مرد آهی کشید و چشم هایش را روی هم فشرد. آهسته کنار تخت پسرش زانو زد و نیزه اش را زمین گذاشت. هرچند آرام آن را رها کرد ولی باز هم صدای بم فلز در اتاق طنین انداخت. نفس عمیقی کشید و دستی به موهای کوتاه و نقره ای فرزندش کشید. به چشم های طلایی و بی همتای او خیره شد و لبخندی تلخ بر چهره اش نشست. چشم های پسر درست همانند چشم های همسرش بود. خطوط خاکستری نقش بشته بر چهره ی فرزندش را نوازش کرد و آرام گفت: پسرم، درد همیشه بد نیست. مکثی کرد و سپس با صدایی خوش آوا گفت: اگه برات یه داستان بگم، قول میدی زود بخوابی؟ برقی در چشم های پسر درخشید و لبخندی دلنشین بر چهره اش نشست. آهسته سر تکان داد و دراز کشید. پدرش دستی به سر او کشید و اینگونه آغاز کرد: صد ها سال پیش، پادشاهی زندگی میکرد. مردی طماع، ظالم و بی شرافت. اون هیچ همسر و فرزندی نداشت و هیچ کس جز خودش براش مهم نبود. سال ها زندگیش رو به ستم گذروند و زندگی های بسیاری از مردمش رو ویران کرد. تا روزی که فرصتش تموم شد و نوری طلایی، نمایانگر این بود. ایزد عدالت. اون دیگه نمیتونست ساکت بمونه و مجازاتی سخت برای پادشاه در نظر گرفت. پادشاه وعده داد تموم اموالش رو صرف بازسازی زندگی هایی خواهد کرد که خودخواهانه نابود کرده بود. ولی صبر ایزد تموم شده بود و حکمش تغییر ناپذیر. حتی التماس های پادشاه برای بخشش هم هیچ چیز رو تغییر نداد. ایزد تموم اموالش رو سوزوند ولی این در مقابل مجازات اصلی هیچی نبود. ایزد، یه دست اونو قطع کرد و دردی بی پایان به جونش انداخت. سرانجام مجازات که به پایان رسید، ایزد ناپدید شد. پادشاه به درگاهش التماس کرد ولی ایزد بهش گوش نمیداد. حالا دیگه هیچ چیز بجز دردی وصف ناشدنی نداشت. مردم سرزمینش از فرصت استفاده کرده و شورش کردند. پادشاه به سرزمینی دور تبعید و زندگی فلاکت باری رو متحمل شد. اون برای اولین بار تو زندگی پر زرق و برقش طعم درد ابدی و گرسنگی رو چشیده بود.
روز ها به سختی میگذشت و به این نتیجه رسید که هیچ راهی براش نمونده. افسانه ای قدیمی تنها امیدش بود. افسانه ی معبد وُرلاک. افسانه ای که میگفت هرکسی با رفتن به اونجا، میتونست شایستگی خودش رو به ایزدان اثبات کنه و لطف اونا شامل حالش بشه. ولی رفتن به اونجا اصلا کار ساده ای نبود. بخصوص برای اون که یک دست بیشتر نداشت و درد مجازاتش روز به روز بیشتر میشد. به هر حال تصمیمش رو گرفت و سفرش رو آغاز کرد. باید به هر قیمتی که شده به اون معبد میرفت. از دریا ها و بیابان ها گذشت. از قاتلان و غارتگران فرار کرد. از طوفان ها و باران عذاب جون به در برد. تمام این سختی هارو تحمل کرد تا بالاخره به کوه رسید. کوهی که معبد ورلاک بر قله ی آن بنا شده بود. نفس عمیقی کشید. تمام بدنش درد میکرد و به شدت خسته بود. ولی با این حال تمام توانش رو به کار گرفت و به راهش ادامه داد. باید از کوه صعود میکرد. با اینکه با یک دست و با آن درد جانکاه، ناممکن به نظر میرسید ولی او به سختی پیش میرفت. بعد از چند روز، درخشش طلایی معبد رو زیر نور ماه دید. دیگه چیزی نمونده بود. ولی مثل همیشه، همه چیز به این سادگی نبود. تقریبا به معبد رسیده بود که پاش لغزید و به دره سقوط کرد. از اون ارتفاع مرگبار جون به در برد ولی صخره ای پهلوش رو شکافت. بدجور آسیب دیده بود. همون جا روی سنگ های سرد دراز کشید و با چهره ای پر از درد به ماه خیره شد. باورش نمیشد. بعد از اینهمه عذاب و سختی بالاخره به معبد رسیده بود ولی حالا همین جا کارش تموم شده بود. چشم هاش به ماه خیره بود ولی چیزی بجز مرگ و درد نمیدید. منتظر نجوای ایزد مرگ بود، که یه دفعه دره تو نور سرخ غرق شد و سرما و دردی بیشتر به جونش رخنه کرد. چنین نوری فقط یه معنی داشت. ظهور یک ایزد. سرش را بالا گرفت و اونو دید. ایزد عذاب بالای سرش ایستاده بود. لبخندی بی رحمانه بر چهره ی بی نقص و رنگ پریده اش نقش بسته بود و از اون چشم بر نمیداشت. مرد با نفرت به چشم های سرخ او خیره شد. نمیخواست در حضور اون تسلیم شه. نمیخواست ایزدی مثل اون ضعفش رو ببینه. فریادی زد و با تمام توانش بلند شد و به راهش ادامه داد. میدونی؟ میگن صدای فریادش هنوز توی اون دره به گوش میرسه و مسافر هارو وادار میکنه تسلیم نشن. پادشاه تمام راه میدید که ایزد چشم ازش بر نمیداره ولی این رو هم میدید که با هرقدمی که به معبد نزدیک تر میشد، لبخند ایزد کم جان تر میشد. سر انجام به معبد رسید. لبخند، کاملا از چهره ی ایزد رنگ باخت و در نوری سرخ محو شد. حالا مرد کاملا تنها بود. ایزد رفته بود. درهای معبد باز شدن و مجسمه هایی طلایی، تبر هاشونو به زمین کوبیدن و با احترام در مقابلش زانو زدن. لحظه ای که اولین قدم رو در معبد برداشت، جونی دوباره گرفت. احساس کرد زخم پهلوش بسته میشه و گرما به وجودش میخزه. اون از مرگ نجات پیدا کرده بود. در مقابل نام حک شده ی ایزدان بر دیواره ها، به زانو در اومد و ازشون تکر کرد. و بعد از اون به ایزدان التماس کرد بهش یه فرصت دوباره بدن. در همون لحظه نوری در فضای معبد پیچید و لحظه ای دید چشم هاشو گرفت. با حیرت سرش رو بالا برد و ایزد عذاب رو دید. ولی او اینبار تنها نبود. ایزد عدالت در کنارش ایستاده بود. مرد دوباره سرش رو پایین انداخت. ایزدان به مرد دستی از طلا بخشیدن و بهش فرصت دادن تا شایستگی خودش رو به ایزدان اثبات کنه. ولی درد دست طلاییش برای یاد آوری عذاب هایی که به مردمش تحمیل کرده بود، تا ابد با او همراه بود.