این وصیتنامهای است برای آیندگان چون امروز خواهم مرد.
تنها چیزی که میدانم این است که اگر در تمام رنجها خودم را کنارم نداشتم میمردم.
آنروزها نه دوستها و نه خانواده به کمکم نیامدند و تنها خودم بودم.
پس عاشق خود باشید،
تکتکِ علاقههای خودتان را زندگی کنید و خود را بشناسید.
در آخر نیز، اگر قید همه کس را زدید، خود را محکم بچسبید و رها نکنید.
اگر آغوشتان را با خود لحظهای شل کنید، سقوط خواهید کرد.
در آخر فقط خودتان باقی میمانید، پس همهچیزتان باید خودتان شود.
این بود وصیت کسی که دیگران رهایش کردند اما به خاطر خودش، تسلیم نشد.
منظورت چیههههه
من خیلی قلمش رو دوست داشتممم.
ناکدبانو رو خوندم و وای
اعصابم خورد شد
وای
_قهرمان شمال_
از نظر ما قهرمان آن کس نیست که قهرمان زاده میشود، ما میگوییم قهرمان همان است که از شرارت به پاکی روی میآورد و یا در تصمیمات سخت زندگی به جای پلیدی، طهارت را بر میگزیند.
پس آنگاه که هشت سرزمین از هشت سو درون کویر سِرّ الخورشید با یکدیگر به جنگ پرداختند، ما قهرمانی نداشتیم؛ چون لشکریان ما تنها سربازانی از خاندانهای پاک بودند که راهِ شرافت را برگزیدند.
البته تا وقتی که او آمد.
ماکسیمیلیان بلکنایف سوار بر خرسی سیاه بر بالای تپههای دور دست ظاهر شد. خورشید با دستان شعلهورش، با اشتیاق از فرصت پیش آمده، زره او را نوازش میکرد و برق میانداخت. باد که محکوم به حرکت مداوم بود، فقط لحظهای برای رفع عطشش دست لابهلای موهایش کرد و آنها را به احتزاز در آورد.
تنها نقص جلال و زیبایی صورت ایزدگونش، چشمهایِ نداشتهاش بودند. جایی که باید دو حفره برای دو پنجره قرار میگرفت فقط پوست بود و هیچ چشمی آنجا جای نداشت، این مجازات شرارتهایش بود.
گذشتهاش بود که او را به تاریکی کشانید؛ تاریکی نیز چشمانش را از او گرفت. قهرمانی را هم، باختِ چشمانش، به او هدیه کرد.
پس اینچنین شد که او به نجات ما مردم شمال آمد. او به گونهای مبارزه کرد و شمشیر در قلبهای طماع دشمنان فرو کرد که حتی پتلیگون کبیر هم از آسمان به او افتخار میکرد.
اما امید سوزاننده است، قلب را تسخیر میکند و توهم پیروزی در ذهن آدمی به جای میگذارد. با فرو رفتن شمشیر آن جنگجویِ شرقی، در قلب قهرمان ما، قلب تکتک ما نیز دریده شد. در آن هنگام بود که تمام سربازان از جنگ دست کشیدند و به قهرمان شمالی چشم اندوختند.
هنگامی ماکسیمیلیان در دم جان فدای جانآفرین کرد، زمین برای سوگواری او را به سوی خود کشید تا که سقوط کند. خونقهرمان نیز از قلبِ زندانگونهاش فرار کرد. بر روی زمین جاری شد و آنقدر ادامه داد تا بر تکتک چکمههای سربازان حاضر و جانداده، بوسه زد.
میتوان به نامِ نور سوگند خورد که خونش میدرخشید و سربازان را پاک و مطهر میساخت.
لحظاتی بعد، سربازی از غرب زانو زد، انگشتش را به خون آغشته کرد و از روی چکمهاش برداشت و بوسید. همرزمش با پچپچ به او گفت:《چه میکنی؟》سرباز غربی با تحکم گفت:《خون قهرمان را میبوسم تا آمرزیده شوم.》
روزی روزگاری درون کویری، نبردی رخ داد،
قهرمانِ از تاریکی برگشتهی ما نیز آنجا حضور یافت.
در آن روز قهرمانِ بی چشمِ ما زندگیاش را فدا کرد و جنگی با هزاران سال قدمت پایان یافت؛
چرا که تمام ما سر بر روی خونش گذاشتیم و به او تعظیم آوردیم.
آخِر او قهرمان ما بود، قهرمانی که تمام عمرش در حال جنگ بود. چه در کودکی با مشکلاتش، چه در بزرگسالی با تاریکی.
قهرمان ما هیچگاه تسلیم نشد، نه وقتی قضاوت شد، نه هنگامی که تاریکی او را بلعید و نه زمانی که چشمانش را از دست داد. او ادامه داد و قهرمانِ هشت سرزمین و پایان دهنده عظیمترین نبرد تواریخ شد.
و این بود داستان قهرمانی از شمال.
هدایت شده از Van Der Linde
شما به دنیای Harry Potter تلپورت میکنید و ایا نباید برای هاگوارتز مرد؟ایا نباید برای پروفسور اسنیپ مرد؟
برای : @Nummer_ett
از طرف : Van Der Linde