eitaa logo
شماره "۱"
139 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
105 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یادداشت هایَم؛
-
خاطراتی که میان خاکستر خانه دفن شده بودند، افرادی که با مرگ زندگی در آن خانه، آنها نیز از دنیا رفتند، خانواده‌ام، گذشته‌ام، خاطراتم، همه و همه را دفن کردم و از درونشان با زخم‌هایی که تا ابد جایشان ماند، بر روی برف‌های روی زمین قدم گذاشتم، و آنجا من نابدد شدم و منی دیگر متولد شد، منی دیگه که دیگر هیچ رحمی نداشت، منی که دیگر که پلید و شرور بود. و این داستان یک شرارت است، داستان یک شیطان و داستان تمام کسانی که تاریکی آنها را فرا می‌گیرد. _طومار تاریخ‌نگاری‌های سیاه‌آموزان، اولین صفحه، هر آنچه بود و نبود.
می‌خوام سیاه‌آموز باشم سفیدی دیگه به درد نمی‌خوره😔
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/9021 سوال عجیبی بود از نویسنده ی مجموعه ی اقای ایکس معلومه که جنایی😂 ~~~ نه با لحن درستی نخوندی، اون باشه تعجبی بود که با لحن سوالی میاد و آره دیگه😅
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/9031 واقعا؟ چرا؟ خیلی چیز خوبیه والا من همه ی عمرم جنایی خوندم ، یه بار بخونی معتادش میشی😂🤝 ~~~ نمی‌دونم والا😂 معمایی خوندما ولی جنایی نه
📪 پیام جدید هشتگمو یادم رفت بزنم🤦‍♀️🤣 ~~~ الانم نزدی_
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/9031 وای مگه میشه کسی جنایی نخونده باشهههه وای ویدار حتما باید یه سر بزنی به این ژانر واقعا محشرهههه (اصلا هم این همه تعریف ازش بخاطر این نیست که ژانر مورد علاقمه) ~~~ خودمم دوست دارم امتحان کنم وای... نمی‌دونم حقیقتا😶😶
هیچکس بهت نیاز دارم اینا برام عکس نمی‌فرستننننن😭😭
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/9033 حافظه ی من به روایت متن: بالاخره زدم😂 ~~~ 😂😂 آفرینن
شماره "۱"
پرستار تا به حال قوانین زیادی را زیر پا گذاشته بود، اما آقای اندرسن پدرش بود، بزرگش کرده بود و هلگا،
به محض رضایت آقای هابسون، جلسه‌ای با حضور پزشکان و جراحان خبره‌ی بیمارستان تشکیل شد. در آنجا رئیس بیمارستان مسئله را مطرح کرد و درباره عمل پیوند توضیحاتی داد. مشکل اصلی بر سر خطر زیاد عمل بود، اینکه قلب مادر استلا بزرگتر از قلب معمول برای هلگا است و چقدر عمل می‌تواند پر خطر باشد، خطر و سختی‌ که هر جراحی آن را قبول نمی‌کند. یکی از جراحان گفت:《به سختی عمل نمی‌ارزه، احتمال شدنش زیر پنجاه درصده.》پزشک روسی گفت:《اما جون یه بچه درمیونه، نمیشه بی خیالش شد، تنها شانسشه. گروه خونی مورد خاصه و این تنها قلب قابل پیونده.》رئیس بیمارستان از او پرسید:《پس چرا خودت انجامش نمی‌دی؟》پزشک روسی هم پاسخ داد:《من از پسش بر نمیام... اما... اما یکی رو می‌شناسم که از پسش بر میاد. البته... مطمئن نیستم که...》جراح میان حرفش پرید و گفت:《اسمش چیه؟ اون تنها شانسه.》پزشک روسی هم به چشمان تک‌تک همکارانش نگاه کرد و گفت:《به خاطر همین عمل‌های پر خطرش معروفه، اما از بعد مرگ همسرش دیگه دست به پزشکی نزد. دکتر وینسل استفانی تنها شانسیه که داریم.》 و اتاق در سکوت فرو رفت. رئیس بیمارستان پس از چند دقیقه گفت:《اون رو یادمه. میرم سراغش، وقت کمه، بچه و اهدا کننده رو برای عمل آماده کنید، استفانی با من.》
شماره "۱"
به محض رضایت آقای هابسون، جلسه‌ای با حضور پزشکان و جراحان خبره‌ی بیمارستان تشکیل شد. در آنجا رئیس بی
وینسل استفانی پس از گذشت تمام این سال‌ها شکسته‌تر و پخته‌تر شده بود، فروشگاه را می‌چرخاند، در اوقات فراغتش کتاب می‌خواند، به پسر و خانواده‌اش عشق می‌ورزید و در حین انجام تمام این کارها، یاد همسرش را در ذهنش نگاه داشته بود. پسر وینسل، جک نیز هر روز بیشتر و بیشتر به آسمان شباهت پیدا می‌کرد، موهایش مانند مادرش به رنگ و روشنایی خورشید بودند و کک و مک‌های روی گونه و بینی‌اش مانند صور فلکی در آسمان به چشم می‌خوردند. شادابی او و ذوق‌هایش برای مسائل کوچک و بزرگ باعث شده بود وینسل نتواند زیاد در خود فرو برود و غمگین شود، پسر دوازده ساله‌ی وینسل برایش جای خالی لیلیث را پر می‌کرد. وقتی رئیس بیمارستان و آقای اندرسن درب خانه‌ی پروفسور را زدند، وینسل و جک، خانم جیمز، پروفسور، کوین و همسرش جمع شده بودند تا تولد پنج سالگی دوقلوهای کوین را جشن بگیرند. وینسل درب را باز کرد و با دیدن رئیس بیمارستان خشکش زد، آقای اندرسن با چشمان نگران گفت:《میشه یه لحظه وقتتون رو بگیریم آقا؟》وینسل نگاهی به داخل انداخت سپس بیرون آمد و درب را پشت سرش بست، نگاهش را از روی رئیس بیمارستان بر نمی‌داشت. آنها در هوای سرد و گزنده‌ که بر روی پوست چنگ می‌کشید و آن را می‌سوزاند، ایستادند و رئیس بیمارستان همه چیز را تعریف کرد، سپس در آخر صحبت‌هایش گفت:《دکتر استفانی، شما تنها امید ما هستید، تنها امید اون دختر و این پدر، خواهش میکنم.》 دکتر استفانی. وینسل این نام را سال‌ها پیش در کنار همسرش دفن کرده بود و حالا هم نمی‌خواست نبش قبر کند، دلش نمی‌خواست دوباره خانواده‌اش را به خاطر آرزویش از دست بدهد، پس عذرخواهی کرد و با جواب منفی از آنها خداحافظی کرد. با آن جواب منفی شانه‌های آقای اندرسن چند میلی‌متر خم‌تر شدند. وقتی وینسل به داخل رفت، پروفسور از جایش بلند شد، با نگاه سرسخت او را به آشپزخانه کشاند و برای اولین بار در عمرش، سیلی‌ای به صورتش زد. وینسل با تعجب گفت:《برای چی آخ...》پروفسور میان حرفش پرید و گفت:《یادم نمیاد تا به حال بهت گفته باشم وقتی دیگران بهت احتیاج دارن، ازشون کمک دریغ کنی. چی به سرت اومده که جون یه بچه برات مهم نیست؟》وینسل به آرامی پاسخ داد:《دیگه نمی‌تونم جراحی کنم، دیگه نمی‌تونم...》پروفسور هم فریاد زد:《چرا می‌تونی، معلومه که می‌تونی. این تنها کاریه که توش بهترینی، این آرزوته، هدفته، زندگیته. خوب گوش کن وینسل، همین الان وسایلت رو بر می‌داری و میری بیمارستان، اون دختر رو عمل می‌کنی و بعدش بر می‌گردی خونه تا شام بخوریم. زود هم انجامش بده چون من گشنمه، تمام.》سپس با لبخندی بر روی صورتش، به آرامی از آشپزخانه خارج شد، چون می‌دانست وینسل به حرفش گوش خواهد کرد، همین هم شد. وینسل نیم ساعت بعد، در بیمارستان بود.