eitaa logo
شماره "۱"
139 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
105 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
_سانست پارک
حقیقتا وقتی تیکه کتاب های مالیس رو می بینم و با خودم مقایسه می‌کتم از زندگی ناامید میشم🤡
شماره "۱"
فروشگاه در حال جمع شدن و بسته شدن بود که تلفن وینسل دوباره زنگ زد. کمی دور شد و چند دقیقه‌ای حرف زد
روزها مانند ابر می‌گذشتند، به سرعت و هیچکس متوجه گذرشان نمی‌شد. چندین سال از آن شبی که لیلیث به وینسل جواب مثبت داد، می‌گذرد و همه چیز دستخوش تغییر شده است. وینسل و لیلیث ازدواج کرده‌اند و در کنار پروفسور درون یک خانه زندگی می‌کنند. کوین هم هست، همان دانشجویی که با انصرافش راه را برای وینسل باز کرد‌. با آنکه به کمک پروفسور در دانشگاه و در رشته موردعلاقه‌اش یعنی فیزیک کوانتوم قبول شد، اما هنوز هم پیش پروفسور میاید. روزها تمرین، آنها را به یکدیگر نزدیک و جدانشدنی کرده بود. حالا اگر صبح کوین را روی مبل می‌دیدی که با دهان باز جلوی تلوزیون خوابش برده است، تعجب نمی‌کردی، او تقریبا از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۳ ساعت و از هفت روز هفته شش روزش را در خانه پروفسور بود. خانم جیمز هم حالا که نوه‌هایش بزرگ شده‌اند بیشتر به آنها سر می‌زند. و البته، کوچولو. این اسمی است که کوین برای برآمدگی شکم لیلیث گذاشته است و اصرار دارد تا به دنیا آمدنش نامی نگیرد، با آنکه همه می‌دانند پسر است. این خانواده روزها سر کارش می‌رود و شب‌ها به دور میز جمع می‌شوند، تقریبا با یکدیگر نسبت خونی‌ای ندارند اما یکی از شادترین خانواده‌ها هستند. شب‌ها که به دور میز جمع می‌شوند دستپخت کوین را مسخره می‌کنند و به پرحرفی‌های لیلیث درباره فروشگاه که حالا تقریبا کاملا تحت مدیریت لیلیث است گوش می‌دهند. خانم جیمز واکنش‌های پرشور می‌دهد و پروفسور با لبخندی آرام گوشه چشمانش را چین می‌اندازد. وینسل هم از روزش در بیمارستان می‌گوید و همه به یکدیگر افتخار می‌کنند. اما مسئله اینجاست که هیچ خوشی‌ای پایدار نیست. خوشی آنها هم با یک زلزله نابود شد.
شماره "۱"
روزها مانند ابر می‌گذشتند، به سرعت و هیچکس متوجه گذرشان نمی‌شد. چندین سال از آن شبی که لیلیث به وینس
زلزله‌ای ویرانگر که تلفات بسیاری داشت و خانه‌ها را مانند قلب‌های مردم، ویران کرد. آن شب نفرین شده، وینسل اضافه کار ماند تا به یک بیمار اورژانسی رسیدگی کند. پروفسور و خانم جیمز بر سر یک پروژه بودند و کوین بعد از مدت‌ها رفته بود تا به خانواده‌اش سری بزند. این یعنی لیلیث در خانه تنها بود، یک اشتباه محض. زلزله فقط چند دقیقه بود، لوستر لرزید و سقف ریزش کرد، زمین رقصید و در همان چند دقیقه چه کسانی که جان خود را از دست ندادند. وینسل تازه عمل را تمام کرده بود که زلزله آمد، به خودش که آمد دید دارد به سوی خانه می‌دود و می‌خواهد از بیمارستان خارج شود. اما ناگهان کسی جلویش را گرفت، یکی از دکترها بود و به او گفت:《مریض اورژانسی داریم نمی‌تونی همینجوری بری. باید خودت عملش کنی.》اما وینسل گوشش بدهکار نبود، زن و بچه‌اش در خطر بودند. با کلی زور وینسل را به بیمارستان برگرداندند، دکتر دیگری هم به دروغ به وینسل گفت حال خانواده‌اش خوب است تا فقط عمل را انجام دهد. اما حال خانواده‌اش خوب نبود، میان شیشه‌ها و ستون‌ها و دیوارهای فروریخته کسی نبود تا صدای جیغ‌های لیلیث را بشنود. حال خانواده‌اش خوب نبود، خونِ تجسم خورشید از روی عکس‌ها و کاغذها می‌گذشت. اما چه کسی باید متوجه می‌شد؟ آن روز کسی در خانه‌ی پروفسور اریک، زندگانی را وداع گفت و کسی دیگر در توسط وینسل به زندگی برگشت. گویی جهان برای دو نفر جا نداشت که ستاره‌ی دنباله داری آمد و روح عزیزترینِ خیلی‌ها را با خود برد. واقعا چه کسی باید متوجه می‌شد؟
می‌تونید تا فردا یا هر وقت که بتونم قسمت بعدی رو بنویسم خمار بمونید هاها
نظراتتون رو درباره فعالیت‌های امروز و... می‌شنوم. بابا اییییین همه نوشتم یکم ناشناس حقم نیست آیا؟
واقعا که قهرم
حالا که اینجوریه زودتر شب بخیر میگم
هدایت شده از شماره "۱"
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
https://eitaa.com/station34/1083 می‌دونی آدرین گاهی اوقات به خودم میگم: 《آیا دوباره به آن زمان باز خواهیم گشت؟》به زمان اون انیمیشن‌ها و فیلم‌ها شاهکار، اون بچگی اون آرزوها اون خوشی‌ها و اون آدما. و جوابش هم نه هست. نه ما باز نخواهیم گشت، دیگه ایستگاه ایستگاه نخواهد شد، دیگه ناشناس من مثل تابستون نخواهد شد، دیگه هیچ چیز به قبل نخواهد برگشت. چون ما تغییر می‌کنیم و تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم اینه که لذت ببریم و فراموش نکنیم. و من خوشحالم که لذت بردم و فراموش هم نخواهم کرد. هیچکدوم از چالش‌ها، آدم‌ها، فعالیت‌ها، نوشته‌ها و... ما قرار نیست برگردیم و این خیلی غم‌انگیزه اما باید باهاش کنار بیایم. شاید روزی دوباره با آدمای مشابه آشنا بشیم و تو یه جای مشابه احساس فوق‌العاده کنیم یا شاید بشه که دوباره ایستگاه شلوغ بشه. ولی فکر نمی‌کنم، چون ما بر نخواهیم گشت. می‌دونم چرت گفتم، ففط می‌خواستم بگم که منم دوستون دارم و فراموشتون نمی‌کنم. آخه ما یکی از بهترین دوران‌های عمرمون رو با هم گذروندیم.
خونش از این همه بی عدالتی به جوش آمده بود . طوری عصبانی بود که حتی بعد از سلاخی تمام آن ها باز هم آتش انتقام قلبش خاموش نشده بود . هنوز هم وقتی نگاهش به چشمان کسانی که بعد از آن جنگ به خدمت اش در آمده اند ، می افتد ترس را می بیند . اطاعت شان از احترام نیست ، بلکه از ترس است . ترسی که هیچوقت نتوانست از خود دور کند . همه او را عجیب ترسناک می شناختند . با یاد آوری این ها گذشته اش هم برایش تکرار می شود . لحظه به لحظه تمام کودکی اش که جلوی همین انسان ها نیست و نابود شد . همین مردم بودند که وقتی کودک شان به او نگاه می کرد اخطار به دوری از او می دادند و تذکر . اینانی که اکنون تاوان نابودی کودکی این زن را با نابودی کشورشان و به خدمت گرفته شدن سربازان شان می دادند . پس از اکنون یاد می گرفتند چگونه با بانوی خون رفتار کنند . تا با گستاخی هایشان آسیب بیشتری به خودشان وارد نکنند . نابودی شان تقصیر خودشان است .ولی شاید دردی که با هر دیدار با این مردم حس می کند مقصری نداشته باشد . هر گاه به چشمان معصوم کودکی می نگرد قلبش بیشتر از همیشه تیر می کشد . انگار که او مصبب نابودی آینده آن کودک است . شاید هم ... همینطور است ... روز بسیار سختی بود . وهم انگیز هراس انگیز و ترسناک. مدت ها می شد که به ماموریت نرفته بود . البته بعد از کشتن پادشاه و سران این کشور سه سالی می شد که به ماموریتی ابدی کشیده شده بود .