شماره "۱"
روزها مانند ابر میگذشتند، به سرعت و هیچکس متوجه گذرشان نمیشد. چندین سال از آن شبی که لیلیث به وینس
زلزلهای ویرانگر که تلفات بسیاری داشت و خانهها را مانند قلبهای مردم، ویران کرد.
آن شب نفرین شده، وینسل اضافه کار ماند تا به یک بیمار اورژانسی رسیدگی کند. پروفسور و خانم جیمز بر سر یک پروژه بودند و کوین بعد از مدتها رفته بود تا به خانوادهاش سری بزند. این یعنی لیلیث در خانه تنها بود، یک اشتباه محض.
زلزله فقط چند دقیقه بود، لوستر لرزید و سقف ریزش کرد، زمین رقصید و در همان چند دقیقه چه کسانی که جان خود را از دست ندادند.
وینسل تازه عمل را تمام کرده بود که زلزله آمد، به خودش که آمد دید دارد به سوی خانه میدود و میخواهد از بیمارستان خارج شود. اما ناگهان کسی جلویش را گرفت، یکی از دکترها بود و به او گفت:《مریض اورژانسی داریم نمیتونی همینجوری بری. باید خودت عملش کنی.》اما وینسل گوشش بدهکار نبود، زن و بچهاش در خطر بودند.
با کلی زور وینسل را به بیمارستان برگرداندند، دکتر دیگری هم به دروغ به وینسل گفت حال خانوادهاش خوب است تا فقط عمل را انجام دهد.
اما حال خانوادهاش خوب نبود،
میان شیشهها و ستونها و دیوارهای فروریخته کسی نبود تا صدای جیغهای لیلیث را بشنود.
حال خانوادهاش خوب نبود، خونِ تجسم خورشید از روی عکسها و کاغذها میگذشت.
اما چه کسی باید متوجه میشد؟ آن روز کسی در خانهی پروفسور اریک، زندگانی را وداع گفت و کسی دیگر در توسط وینسل به زندگی برگشت.
گویی جهان برای دو نفر جا نداشت که ستارهی دنباله داری آمد و روح عزیزترینِ خیلیها را با خود برد.
واقعا چه کسی باید متوجه میشد؟
نظراتتون رو درباره فعالیتهای امروز و...
میشنوم.
بابا اییییین همه نوشتم یکم ناشناس حقم نیست آیا؟
https://eitaa.com/station34/1083
میدونی آدرین گاهی اوقات به خودم میگم:
《آیا دوباره به آن زمان باز خواهیم گشت؟》به زمان اون انیمیشنها و فیلمها شاهکار، اون بچگی اون آرزوها اون خوشیها و اون آدما.
و جوابش هم نه هست. نه ما باز نخواهیم گشت، دیگه ایستگاه ایستگاه نخواهد شد، دیگه ناشناس من مثل تابستون نخواهد شد، دیگه هیچ چیز به قبل نخواهد برگشت.
چون ما تغییر میکنیم و تنها کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که لذت ببریم و فراموش نکنیم.
و من خوشحالم که لذت بردم و فراموش هم نخواهم کرد. هیچکدوم از چالشها، آدمها، فعالیتها، نوشتهها و...
ما قرار نیست برگردیم و این خیلی غمانگیزه اما باید باهاش کنار بیایم.
شاید روزی دوباره با آدمای مشابه آشنا بشیم و تو یه جای مشابه احساس فوقالعاده کنیم یا شاید بشه که دوباره ایستگاه شلوغ بشه.
ولی فکر نمیکنم، چون ما بر نخواهیم گشت.
میدونم چرت گفتم، ففط میخواستم بگم که منم دوستون دارم و فراموشتون نمیکنم.
آخه ما یکی از بهترین دورانهای عمرمون رو با هم گذروندیم.
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
خونش از این همه بی عدالتی به جوش آمده بود . طوری عصبانی بود که حتی بعد از سلاخی تمام آن ها باز هم آتش انتقام قلبش خاموش نشده بود . هنوز هم وقتی نگاهش به چشمان کسانی که بعد از آن جنگ به خدمت اش در آمده اند ، می افتد ترس را می بیند . اطاعت شان از احترام نیست ، بلکه از ترس است . ترسی که هیچوقت نتوانست از خود دور کند . همه او را عجیب ترسناک می شناختند . با یاد آوری این ها گذشته اش هم برایش تکرار می شود .
لحظه به لحظه
تمام کودکی اش که جلوی همین انسان ها نیست و نابود شد . همین مردم بودند که وقتی کودک شان به او نگاه می کرد اخطار به دوری از او می دادند و تذکر .
اینانی که اکنون تاوان نابودی کودکی این زن را با نابودی کشورشان و به خدمت گرفته شدن سربازان شان می دادند . پس از اکنون یاد می گرفتند چگونه با بانوی خون رفتار کنند . تا با گستاخی هایشان آسیب بیشتری به خودشان وارد نکنند . نابودی شان تقصیر خودشان است .ولی شاید دردی که با هر دیدار با این مردم حس می کند مقصری نداشته باشد . هر گاه به چشمان معصوم کودکی می نگرد قلبش بیشتر از همیشه تیر می کشد . انگار که او مصبب نابودی آینده آن کودک است .
شاید هم ...
همینطور است ...
روز بسیار سختی بود . وهم انگیز هراس انگیز و ترسناک.
مدت ها می شد که به ماموریت نرفته بود . البته بعد از کشتن پادشاه و سران این کشور سه سالی می شد که به ماموریتی ابدی کشیده شده بود .
#سباستینمککویین
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
حکومت بر مردمانی که خود تسخیرشان کرده بود . نه تنها زمین بلکه نفرت شان را هم تسخیر کرده بود .از این نفرت خوشش می آمد چون همین نفرت باعث پایان دردی که در قلب اش حس می کرد بود . شاید هم درد اش را بیشتر کرده بود .
آن روز کودکی میان سایه ها او را تعقیب می کرد .کودک بی صدا بود ولی حسش نمی گذاشت ترس را مخفی کند شاید هم ترس نبوده مثل زن آتش انتقامی در سینه داشته که نیاز به آرام شدن داشته است .
زن نگهبان دروغین ش را از خود دور می کند . بعد از چند دقیقه...
- بیا بیرون کوچولو میدونم اون جایی.
- نمیدونی چقدر برای کشتن ت صبر کردم ...
ثانیه ای گذشت و صدایی نیامد ولی تیغه خنجری به رنگ مشکی در میان شکاف بین موهای زن رد شد و بر شانه اش نشست .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
خون مانند آب روان بیرون می ریخت ولی چهره زن تغییری نکرد در عوض سرش را چرخاند تا چهره کودک را ببیند . چهره ای که تقریبا داشت به چهره قاتل جدید سلطنت تبدیل می شد . وارثی محکم بر جایگاه او.
خنجر کودک ثابت بود و لرزشی در دستانش احساس نمی شد ولی چهره اش پر از اشک بود .سنش به پانزده سال نمی رسید ، اینطور اشک ریختن فقط یک معنی دارد .... وارث درستی بر جایگاهی نشسته .
زن دست اش را روی دست کودک گذاشت و خنجر را با شدت بیرون کشید . کودک از کار زن حیران مانده و چشمانش به بزرگی ترس وجودش شدند .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767حال او مانده بود و کودکی با چشمان خیس .شانه اش هنوز خون ریزی داشت ولی به جای آن دست کودک را با پارچه ای پاک می کرد . چند دقیقه ای سکوت بین آن دو حکمرانی می کرد که بعد ...
ندای کودک از سر اعتراض بر آمد :
- چرا داری این کارو میکنی ؟
- چون دستت پر از خونه .
- منظورم ... تصرف دنیاست ...
- من تصرف ش نمی کنم . فقط ... دارم بهترش می کنم .
- ولی تو ...
- میدونم . سرزمین تون رو ازتون گرفتم آدمای زیادی رو به قتل رسوندم و آینده بچه های این کشور رو نابود کردم .خوب میدونم چیکار کردم .
- ولی حتی یه بار خودتو جای اون بچه ها گذاشتی که بفهمی چه حسی دارن ؟
#سباستینمککویین
#دایگو