eitaa logo
شماره "۱"
139 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
105 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
زلزله‌ای ویرانگر که تلفات بسیاری داشت و خانه‌ها را مانند قلب‌های مردم، ویران کرد. آن شب نفرین شده، و
وقتی دیوارها فرو ریخت، خاک در هوا پخش شد و لیلیث زیر آوار گیر افتاد. او می‌دانست حالا دیگر امیدی نیست و تنها تلاشش محافظت از پسرش بود، پس با تمام توانی که در بدن داشت کاغذی برداشت و با دستان خونین شروع به نوشتن کرد: 《عشق من. خودت را مقصر ندان، من درد زیادی نمی‌کشم و می‌دانم اگر حالا پیش من نیستی یعنی داری جان کس دیگری را نجات می‌دهی. پس به تو افتخار می‌کنم. تو زیباترین اتفاق زندگی من بودی، بهترین دوران زندگی من از بعد تو شروع شد. مراقب پسرمان باش و برایش قهرمان شو، نامش را جک بگذار و او را دوست داشته باش. به پدرم، برادرهایم، اریک، کوین و خانم جیمز بگو خیلی دوستشان دارم و نباید خود را ناراحت کنند...》به اینجا که رسید درد نفسش را بند آورد و امانش را برید:《منتظرت... می‌مانم. تا ابد و یک روز بعد از آن... دوستت دارم. از طرف تجسم خور...》اما دستانش بی حس و شد و قلم بر روی کاغذ افتاد. برگه به خون آغشته شده و لکه‌های رویش نشان‌دهنده اشک بودند. میان جنازه‌ی یک خانه، مادری افتاده بود، درخشش‌اش خاموش شده و دستانش را برای محافظت از پسرش، بر روی شکم خود گذاشته بود. در آن هنگام ستاره دنباله‌داری از آسمان رد شد و زندگی خیلی از آدم‌ها دیگر مانند قبل نشد، چرا که مادری مرده بود. عمل جراحی که به پایان رسید، وینسل شتابان خود را به خانه رساند. کوین کنار آوار ایستاده بود چشمانش به اشک آغشته بودند. وقتی وینسل را دید او را در آغوش کشید و گریه‌اش بیشتر شد. قلب وینسل از اتفاقی که در راه بود محکم به سینه‌اش می‌کوبید، سلانه از میان ویرانه گذشت تا به جنازه‌ی عشقش رسید.
شماره "۱"
وقتی دیوارها فرو ریخت، خاک در هوا پخش شد و لیلیث زیر آوار گیر افتاد. او می‌دانست حالا دیگر امیدی نیس
لیلیث آنجا افتاده بود، رویش آجر بود و چشمانش چنان بی جان بودند که گویی هیچوقت تا به حال ندرخشیده‌اند. وینسل با ناباوری بر روی زانوانش افتاد و با دستان لرزان نامه‌ی درون دستان لیلیث را برداشت. میان کلمات روی کاغذ خون بود و و جان، عشق بود و درد. فاصله بین کلمات چقدر کوتاه به نظر می‌رسیدند، نامه خیلی زود به پایان رسید، مانند زندگی عشقش. عزاداری ویسنل برای زندگی نابود شده‌اش تنها پنج دقیقه طول کشید، تنها پنج دقیقه به خود اجازه اشک ریختن داد، پس از آن بلند شد و همسرش را از زیر آوار بیرون کشید، پسری بود که باید نجات می‌داد. اتفاقات پس از آن در هاله‌ای از ابهام بودند، وینسل می‌داند پروفسور و خانم جیمز آمدند و کمک کردند لیلیث را به بیمارستان برساند، اما نمی‌داند در آن بین چه شد. تنها می‌دانست که دیگر عشقی ندارد. با تمام توان نامه‌ی او را در دستش گرفته بود و نمی‌دانست باید آن بچه را دوست داشته باشد یا از او متنفر باشد. اما مگر اهمیت داشت؟ دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. دوباره قلبش نابود شده بود، دوباره خانواده‌اش را از دست داده بود، اما این بار دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. آخر مگر قلب یک انسان چقدر توانایی شکستن را دارد؟ مگر روح یک مرد چقدر می‌تواند پاره شود؟ پزشکی تنها امید وینسل برای نجات جان آدم‌ها بود، اما حتی در این کار هم شکست خورده بود. همیشه شکست می‌خورد. درب اتاق عمل باز شد و صدای گریه‌ی بچه‌ای به هوا برخاست. وینسل از افکارش بیرون آمد و حیرت‌زده از روی صندلی انتظار بلند شد. دکتر فرزندش را در آغوش او گذاشت، نوزاد به گونه‌ای ساکت شد که گویی اصلا جیغی نمی‌زد. موهای اندکش روشن و بور بودند، درست مانند مادرش. بینی‌اش شبیه وینسل بود اما چشمانش، وینسل با نگاه به آنها به یاد تجسم خورشیدش افتاد، چشمان نوزاد دقیقا شبیه آنها بودند. وینسل کمی به او خیره شد، سپس بچه را به پروفسور داد و زیر لب گفت:《این لعنتی رو نمی‌خوامش》سپس با بغضی آنقدر بزرگ که توانایی تبدیل به اشک شدن را نداشت، به طرف خروجی بیمارستان رفت. می‌گویند شکستن یک قلب صدا ندارد، اما مگر می‌شود؟ صدای خُرد شدن قلب وینسل آنقدر زیاد بود که بچه دوباره جیغ کشید و اشک ریخت.
می‌خوام یه پارت دیگه هم بدم. راستش نمی‌دونم تونستم اونقدر خوب بنویسم که اشکتون دربیاد یا نه ولی خب...
نظر بدید خواهش می‌کنمم
شماره "۱"
لیلیث آنجا افتاده بود، رویش آجر بود و چشمانش چنان بی جان بودند که گویی هیچوقت تا به حال ندرخشیده‌اند
وقتی وینسل نوزاد را به پروفسور داد دیگر طاقتش طاق شد و به دنبال او راه افتاد. به جلوی درب بیمارستان که رسیدند، پشت سرش با خشم فریاد زد:《نمی‌خوایش؟ نمی‌خوایش؟ مگه دست خودته که نخوایش. می‌خواستی به وجودش نیاری، الان اون به دنیا اومده و تو در قبالش مسئولی، چه بخوای و چه نخوای》وینسل هم تمام سال‌ها درد و رنج را خالی کرد، مانند آسمانی که سال‌ها پس از خشکسالی با رعد و برقی می‌بارد، بارید و فریاد زد:《نه نمی‌خوامش. ازش متنفرم، از همه متنفرم. از تو که نجاتم دادی و نذاشتی تو بچگی به درد خودم بمیرم، از لیلیث که عاشقم کرد و مرد، از این بچه که الان به جاش مادرش باید زنده می‌موند، از اون زنی که نجاتش دادم و به خاطر اون زن خودم مرد، از اون دکتری که بهم دروغ گفت، از پدر و مادرم که ترکم کردن، از خدا که هر وقت خواستم احساس خوشی کنم یه بدبختی ریخت رو سرم، بابا منم آدمم. منم دلم می‌خواد یکم طعم خوشحالی رو بچشم، مگه من چقدر ظرفیت درد و رنج دارم، مگه من چندبار می‌تونم همه چیزمو از دست بدم. مگه قرار نبود روز خوش بیاد، پس کو اون روز خوش؟ چرا بعد شب تاریک ما نور نبود؟ چرا تو زندگی هر کسی میرم آخرش می‌میره؟ چرا باید همش بترسم قراره یه کسیمو از دست بدم؟ خدا، چرا، چرا، چرا، دیگه بسمه، دیگه نمی‌کشم.》 به اینجا که رسید وینسل مانند بارانی که از آسمان در حال باریدن بود، گریست. بر روی زانوانش افتاد و با تمام خستگی‌اش زمین را چنگ زد. پروفسور هم همان کاری را کرد که سال‌ها پیش انجام داده بود، او را در آغوش گرفت، وینسل را به گونه‌ای در آغوش گرفت که هیچ طوفان و زلزله‌ای نتواند او را با خود ببرد.
شماره "۱"
وقتی وینسل نوزاد را به پروفسور داد دیگر طاقتش طاق شد و به دنبال او راه افتاد. به جلوی درب بیمارستان
نوزاد هم میانشان بود، با تمام توان پیراهن پدرش را چنگ زده بود، نمی‌خواست او را از دست بدهد. با آنکه هیچ درکی نداشت اما می‌دانست پدری دارد و باید مراقبش باشد، چون پدرش حالا خیلی آسیب‌پذیر شده بود. یک پدر، یک پسر و یک نوه. جهان به آنها خیلی سخت گرفته بود، سخت هم خواهد گرفت؛ اما آنها یک خانواده و یک فرشته نجات داشتند که حالا از بهشت بهشان لبخند می‌زد. از آن پس جک تبدیل به خورشید زندگی وینسل شد، خیلی چیزها به روال عادی خود برگشتند، زندگی دوباره جریان یافت و اعضای خانه دوباره ادامه دادند. خانه را تعمیر خواهند کرد، خانم جیمز صاحب یک نتیجه خواهد شد و کوین با دختری آلمانی ازدواج خواهد کرد. وینسل دیگر به بیمارستان نخواهد رفت، فروشگاه را اداره می‌کند و در سکوت با پدرزنش برای همسر مرده‌اش عزاداری می‌کند. جک بزرگ می‌شود، روز به روز بیشتر می‌درخشد و زندگی به او هم سخت می‌گیرد، اما او پدری دارد، خانواده‌ای و مادری که همیشه مراقبش است. در آن خانه خوشی‌های زیادی به وجود خواهد آمد، غم‌های زیادی هم همینطور. آخر این زندگی است و کار زندگی ساختن دردها و شادی‌هاست. آن خانه و ساکنانش در خنده‌هایشان همیشه درد خواهند داشت و در غم‌هایشان همیشه یکدیگر را. و این داستان یک پزشک بود، داستان آنکه چگونه از دل مرگ زاده شد و چگونه هدف و خانواده پیدا کرد. این داستان پزشکی بود که تا به حال برای خیلی‌ها مهم واقع شد و از این پس هم مهم واقع خواهد شد. چرا که او یک انسان بود و در دنیای کوچک، تمام انسان‌ها برای یکدیگر روزی مهم می‌شوند. پایان بخش "۱" (زندگی دکتر وینسل استفانی)
شاید اصلا برای این داستان لازم نبود این همه درباره وینسل و بقیه بنویسم، شاید می‌تونستم فقط یکم توضیح بدم و برسم به بخش بعدی و اصلی. اما دوست داشتم اینو بنویسم، درباره وینسل و اریک و لیلیث و کوین. دوست داشتم این بخش رو داشته باشیم. ببخشید اگه احساساتتون تحت شعاع قرار گرفت و ناراحت شدید ولی لازم بود، واقعا برای خودمم سخت بود. مرگ لیلیث اصلا قدار نبود اتفاق بیوفته، قرار بود پسرشون بمیره اما خیلی ناگهانی به ذهنم رسید و این شد. امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید😊
نظراتتون کم بودن، همش دو نفر اصلا داستانو می‌خونید؟
نادیده گرفتن نداشتیما
هدایت شده از شماره "۱"
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
هدایت شده از Paradox 𓂀
یک شبی مجنون نمازش را شکست، بی وضو در کوچه لیلا نشست...
هدایت شده از Paradox 𓂀
گفت: عشق آن شب، مستِ مست‌ش کرده بود؛ فارغ از روزِ اَلستش کرده بود،