میخوام یه پارت دیگه هم بدم.
راستش نمیدونم تونستم اونقدر خوب بنویسم که اشکتون دربیاد یا نه ولی خب...
شماره "۱"
لیلیث آنجا افتاده بود، رویش آجر بود و چشمانش چنان بی جان بودند که گویی هیچوقت تا به حال ندرخشیدهاند
وقتی وینسل نوزاد را به پروفسور داد دیگر طاقتش طاق شد و به دنبال او راه افتاد. به جلوی درب بیمارستان که رسیدند، پشت سرش با خشم فریاد زد:《نمیخوایش؟ نمیخوایش؟ مگه دست خودته که نخوایش. میخواستی به وجودش نیاری، الان اون به دنیا اومده و تو در قبالش مسئولی، چه بخوای و چه نخوای》وینسل هم تمام سالها درد و رنج را خالی کرد، مانند آسمانی که سالها پس از خشکسالی با رعد و برقی میبارد، بارید و فریاد زد:《نه نمیخوامش. ازش متنفرم، از همه متنفرم. از تو که نجاتم دادی و نذاشتی تو بچگی به درد خودم بمیرم، از لیلیث که عاشقم کرد و مرد، از این بچه که الان به جاش مادرش باید زنده میموند، از اون زنی که نجاتش دادم و به خاطر اون زن خودم مرد، از اون دکتری که بهم دروغ گفت، از پدر و مادرم که ترکم کردن، از خدا که هر وقت خواستم احساس خوشی کنم یه بدبختی ریخت رو سرم، بابا منم آدمم. منم دلم میخواد یکم طعم خوشحالی رو بچشم، مگه من چقدر ظرفیت درد و رنج دارم، مگه من چندبار میتونم همه چیزمو از دست بدم.
مگه قرار نبود روز خوش بیاد، پس کو اون روز خوش؟ چرا بعد شب تاریک ما نور نبود؟ چرا تو زندگی هر کسی میرم آخرش میمیره؟ چرا باید همش بترسم قراره یه کسیمو از دست بدم؟ خدا، چرا، چرا، چرا، دیگه بسمه، دیگه نمیکشم.》
به اینجا که رسید وینسل مانند بارانی که از آسمان در حال باریدن بود، گریست. بر روی زانوانش افتاد و با تمام خستگیاش زمین را چنگ زد. پروفسور هم همان کاری را کرد که سالها پیش انجام داده بود، او را در آغوش گرفت، وینسل را به گونهای در آغوش گرفت که هیچ طوفان و زلزلهای نتواند او را با خود ببرد.
شماره "۱"
وقتی وینسل نوزاد را به پروفسور داد دیگر طاقتش طاق شد و به دنبال او راه افتاد. به جلوی درب بیمارستان
نوزاد هم میانشان بود، با تمام توان پیراهن پدرش را چنگ زده بود، نمیخواست او را از دست بدهد. با آنکه هیچ درکی نداشت اما میدانست پدری دارد و باید مراقبش باشد، چون پدرش حالا خیلی آسیبپذیر شده بود.
یک پدر، یک پسر و یک نوه. جهان به آنها خیلی سخت گرفته بود، سخت هم خواهد گرفت؛ اما آنها یک خانواده و یک فرشته نجات داشتند که حالا از بهشت بهشان لبخند میزد.
از آن پس جک تبدیل به خورشید زندگی وینسل شد، خیلی چیزها به روال عادی خود برگشتند، زندگی دوباره جریان یافت و اعضای خانه دوباره ادامه دادند.
خانه را تعمیر خواهند کرد، خانم جیمز صاحب یک نتیجه خواهد شد و کوین با دختری آلمانی ازدواج خواهد کرد. وینسل دیگر به بیمارستان نخواهد رفت، فروشگاه را اداره میکند و در سکوت با پدرزنش برای همسر مردهاش عزاداری میکند.
جک بزرگ میشود، روز به روز بیشتر میدرخشد و زندگی به او هم سخت میگیرد، اما او پدری دارد، خانوادهای و مادری که همیشه مراقبش است.
در آن خانه خوشیهای زیادی به وجود خواهد آمد، غمهای زیادی هم همینطور. آخر این زندگی است و کار زندگی ساختن دردها و شادیهاست. آن خانه و ساکنانش در خندههایشان همیشه درد خواهند داشت و در غمهایشان همیشه یکدیگر را.
و این داستان یک پزشک بود، داستان آنکه چگونه از دل مرگ زاده شد و چگونه هدف و خانواده پیدا کرد. این داستان پزشکی بود که تا به حال برای خیلیها مهم واقع شد و از این پس هم مهم واقع خواهد شد.
چرا که او یک انسان بود و در دنیای کوچک، تمام انسانها برای یکدیگر روزی مهم میشوند.
پایان بخش "۱" (زندگی دکتر وینسل استفانی)
شاید اصلا برای این داستان لازم نبود این همه درباره وینسل و بقیه بنویسم، شاید میتونستم فقط یکم توضیح بدم و برسم به بخش بعدی و اصلی.
اما دوست داشتم اینو بنویسم، درباره وینسل و اریک و لیلیث و کوین. دوست داشتم این بخش رو داشته باشیم.
ببخشید اگه احساساتتون تحت شعاع قرار گرفت و ناراحت شدید ولی لازم بود، واقعا برای خودمم سخت بود.
مرگ لیلیث اصلا قدار نبود اتفاق بیوفته، قرار بود پسرشون بمیره اما خیلی ناگهانی به ذهنم رسید و این شد.
امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید😊