امید از همنوعانش جدا شد و به دنیای فانیها آمد. میان مردم گشتی زد و سالها بینشان زندگی کرد، در دلهایشان خوابید و در ذهنشان آرامش گرفت.
مردم هم او را دوست داشتند، اینکه در میان تاریکی او را میدیدند، اما مشکل قدرنشناسی بود. امید همیشه کمکشان میکرد اما از تاریکی که بیرون میآمدند پاک امید را فراموش میکردند.
آخر سر او نیز ناراحت شد، آدمها را ترک گفت و به پیش همنوعانش برگشت.
برادرش پرسید:《پس چه شد؟ برگشتی که》
امید هم پاسخ داد:《دل آدمیان تاریک است، من نورشان بودم اما آنها مرا نمیدیدند. وقتی هم که تاریکیشان روشن میشد، خود را بزرگ میکردند و کار مرا هیچ نشان میدادند.
من هم بازگشتم، اگر خودشان نور دارند، پس به من هم نیازی نیست.》
اما امید نمیدانست آدمیان پس از او چگونه دلهایشان رنگ ناامیدی و درماندگی میگرفت و همان اندک نور نیز کامل از زندگیشان رخت میبست.
اینم آخرین خزعبل امروز
خودم میدونم از یه جایی به بعد دیگه چیز خاصی نیستن، معلومه از اینکه احتمالا نمیخونیدشون و نظری نمیدید یا فور نمیکنید، حتما خوب نیستن دیگه... خودمم فهمیدم 😔😢
هدایت شده از نجوا.•°✧.🍉
🍉تقدیم به ویدارِ نویسنده ("شماره۱") ♡
@Nummer_ett
@naajjvvaa
هدایت شده از آقای ایکس
مکس؟
اگه جاستین چیزیش نگه میتونه یک هفته بی وقفه بخوابه ، بعضی وقت ها نبض شو میگیرن تا مطمئن شن زنده اس:)
#مجموعه_آقای_ایکس
#انگشتان_خونین
@Mrxcollection
شماره "۱"
مکس؟ اگه جاستین چیزیش نگه میتونه یک هفته بی وقفه بخوابه ، بعضی وقت ها نبض شو میگیرن تا مطمئن شن زند
به طرز اعجاب انگیزی خودمو تو مکس میبینم