هیچکس نمیدانست اگر پسر به شمشیر برسد چه میشود، هیچکس به جز مادرش که نگهبانی سنگی بود.
این سرنوشت و تقدیر پسر بود و باید انجام میشد، دخالت تنها هرج و مرج میساخت، امامگر میتوان به یک مادر گفت پسرت را نجات مده؟ نه نمیتوان گفت.
پسر قدم به قدم به سوی شمشیر و پذیرفتن شرارت و تاریکی پیش میرفت و در آسمانها مادرش با تمام توان با فرشتگان دیگر مبارزه میکرد.
یک قدم، یک زخم شمشیر بر روی بازو.
یک قدم، یک مشت بر روی فک فرشته.
یک قدم، یک پر کنده شده از بال.
فرشته سنگی، تنها یک وجب فاصله با نجات پسرش داشت، اما نمیتوان از تقدیر فرار کرد، دست فرشتهای دیگر آمد و مچ فرشته سنگی را گرفت.
با کشیده شدن دست مادر، پسر نیز به شمشیر دست زد، با جلوگیری از نور مادر، تاریکی نیز پسر را فرا گرفت.
شما که این همه لفت دادید، پس غمهامو میدم به اونجایی که ازش بال درمیاد و میخوام هم ناشناس بذارم هم کلی فور کنم، خواستید حتی به ۱۲۰ هم برسید
من الان اون شخصیت خاکستریای هستم که میخواد برای خودش زندگی کنه و چیزی برای از دست دادن نداره🗿🌝
هدایت شده از گمشده ای در بلین بارن☆
امروز یه دقیقه بیشتر وقت داشتم که اون رو هم صرف این پیام کردم پس نمیتونم یه دقیقه بیشترم رو خرج کار دیگه ای کنم🎀