eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
امروز یه دقیقه بیشتر وقت دارم بخوابم😴
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
امروز یه دقیقه بیشتر وقت دارم برقصم 💃🏻
هدایت شده از Van Der Linde
https://eitaa.com/Nummer_ett/8835 امروز یه دقیقه بیشتر هیچکاری نمیکنم😔
هدایت شده از Omlet
امروز یه دقیقه بیشتر وقت دارم وقتمو هدر بدم🤡💔
شما که این همه لفت دادید، پس غم‌هامو می‌دم به اونجایی که ازش بال درمیاد و می‌خوام هم ناشناس بذارم هم کلی فور کنم، خواستید حتی به ۱۲۰ هم برسید من الان اون شخصیت خاکستری‌ای هستم که می‌خواد برای خودش زندگی کنه و چیزی برای از دست دادن نداره🗿🌝
امروز یه دقیقه بیشتر وقت داشتم که اون رو هم صرف این پیام کردم پس نمیتونم یه دقیقه بیشترم رو خرج کار دیگه ای کنم🎀
هدایت شده از  ستاد مبارزه با بیکارا👽
امروز یک دقیقه بیشتر درس میخونم
یه چیزی نوشتم، از این ویدیو الهام گرفتمش: https://eitaa.com/station34/1358
درون سپیدی بی‌کران، هیچ چیز جز انسان نبود. او تنها قدم می‌زد، با خود آواز می‌خواند و ذهنش از این همه تنهایی کسالت‌بار خسته و درمانده شده بود. روزی از همین روزهای خسته‌کننده، دروازه‌ای میان سپیدی باز شد و مردی خوش‌پوش و جذاب از آن بیرون آمد، او لبخندی دندان‌نما داشت و ملبس سیاه بر تن کرده بود. مرد تعظیمی کرد و گفت:《من زندگی هستم بانوی من، آیا تمایل دارید با من برقصید؟》انسان هم که چاره‌ای جز این نمی‌دید، در خواست او را پذیرفت. رقص شروع شد و انگشتان انسان در میان انگشتان زندگی جای گرفتند، در ابتدا همه چیز خوش بود اما با گذشت چند دقیقه، زندگی انسان را چرخاند و با یک دور چرخش، آن‌دو وارد فضای دیگری شدند، فضایی تاریک‌تر با کورسویی از نور. انسان گیج و متحیر شد اما به رقصیدن ادامه داد، کمی دیگر نیز گذشت و کورسو‌های نور کمتر می‌شدند، ناگهان از درون تاریکی، تیری آمد و بر روی شانه‌ی انسان نشست. درد وجودش را تسخیر کرد و او با چشمان متحیر به لبخند زندگی نگاه کرد. این رقص طولانی تر بود، آنقدر زمان گذشت که فضا کاملا تاریک شد و هر چند دقیقه یکبار تیری پرتاب می‌شد و به انسان می‌خورد. هیچ تیری به زندگی نمی‌خورد و او خم به ابرو نمی‌آورد. چرخی دیگر زده شد اما نه تنها فضا تغییر نکرد بلکه تیر‌های ببشتری پرتاب شدند، تیر‌ها گوشت انسان را می‌شکافتند و روحش را از هم می‌دریدند، آنقدر درد و ترسش زیاد شد که دیگر توان رقصیدن نداشت و بر روی زانوانش افتاد. در حالی که انسان از درد و ناامیدی بر زمین چنگ می‌زد، نجوایی در گوشش زمزمه کرد:《رها کن، حسش کن و ازش لذت ببر.》 پس انسان نیز رها کرد، تیرها را درآورد و درد را با تمام وجود چشید. سپس از روی زانوانش بلند شد، با دستان خونین دستش را دوباره به زندگی داد و رقصیدن را از سر گرفت، از رقصیدن لذت برد و درد را فراموش کرد. زندگی خنده‌ای زیباتر کرد و یک بار دیگر انسان را چرخاند. فضا به مکانی سپیدتر تغییر کرد. حالا انسان خوشحال بود، از زندگی‌اش لذت می‌برد و با شور و هیجان به رقص با زندگی می‌پرداخت‌. ساعت‌ها که گذشت، دروازه‌ای دیگر باز شد و این‌بار مرد جذاب دیگری با کت و شلوار سیاه و غم‌انگیز وارد شد. رو به زندگی کرد و گفت:《حالا وقتش است.》سپس رو به انسان کرد و با تعظیم خود را معرفی کرد:《من مرگ هستم، رقص شما با زندگی دیگر باید به اتمام برسد، از این جا به بعد نوبت همراهی من است.》زندگی رو به انسان لبخند دلگرم کننده ای زد و دستانش را رها کرد. مرگ جلو آمد، دستان انسان را گرفت و او را به سمت خود کشید. مرگ انسان را در آغوش گرفت و در گوشش آرام زمزمه کرد:《نترس، من کنارت هستم، نگران نباش.》سپس انسان در مرگ حل شد و با او یکی شد. مرگ و زندگی کمی به یکدیگر نگاه کردند، بعد از گذشت لحظاتی، مرگ به سراغ در آغوش کشیدن انسان دیگری رفت و زندگی نیز برای رقصیدن با انسان بعدی قدم برداشت.
امروز یه دقیقه بیشتر وقت دارم فیلم ببینم🍿