eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آقای ایکس
https://eitaa.com/Nummer_ett/8593 زندگی ارزش نداره و هیجان انگیز نیست اما خودکشی خیلی ابتدایی و از مد افتاده اس. یه دختر مو فرفری با افکاری عمیق و اساسی به قدری که نزدیکه از گوشاش بریزه بیرون!💅 از طرف:@mrxcollection
خیلی جذاب بود ممنونممم موفرفری با منی الان؟ *نگاه کردن به موهام و گشتن بینشون دنبال یه موی فر*
اهم امتحانای من دیگه دارن جدی جدی شروع میشن و احتمالا کمرنگ بشم، پس به همه‌ی اعضای قشنگ اینجا دارم میگم اگر اینجا بودن ممکنه وقتتون رو تلف کنه، حواستون رو پرت کنه یا جاتونو پر کنه من اصلا نمی‌خوام خدایی نکرده مدیون کسی بشم، می‌تونید با خیال راحت از اینجا برید من درک می‌کنم😊
هدایت شده از 𝖲𝗈𝗇𝖽𝖾𝗋 ؛
Trust is the most dangerous thing.” 𝖿𝗈𝗋: Number 1 𝖿𝗋𝗈𝗆: sonder
خیلی ممنونممم چه خط زیبایی✨✨
هدایت شده از Omlet
کاش سه نفر بیان تا آخر امروز ۴۴۰ بشیمممبمبمخ۳خ😭😭😭😭
هدایت شده از پناهگاه
من خیلی رفیق دارم اما واقعا هیچ رفیقی ندارم،نمی‌دونم می‌فهمید چی می‌گم یا نه‌.
آقای هابسون کمی دیگر در محوطه قدم زد و فکر کرد، نه، نمی‌توانست قلب همسرش را رها کند و ببخشد، این کار به این می‌مانست که قلب خودش را فدا کند، تکه‌ای از وجودش، و هیچگاه شجاعت این کار را نداشت. آقای اندرسن ماشین را با سرعتی بیش از حد مجاز می‌راند، تمام اطلاعاتی که آشنایش در بیمارستان به او داده بود، اطلاعاتی احتمالی بودند؛ اما وقتی جان دخترتان در خطر باشن به همه چیز چنگ می‌زنید تا او را نجات دهید. آقای هابسون به بیمارستان برگشت و به سراغ دخترش رفت، هنوز هم روی همان صندلی نشسته بود و با بند سویشرتش بازی می‌کرد. او جلوی دخترش زانو زد و دستان گرمش را در دست گرفت، سپس سعی کرد لبخندی بزند و گفت:《استلا... تو دختر خیلی قوی‌ای هستی، می‌خوام... می‌خوام یه چیزی بهت بگم و ازت می‌خوام فقط گوش کنی.》سپس به او درباره مادرش گفت، استلا همه چیز را می‌دانست اما سکوت کرد، سکوت کرد تا پدرش احساس با ارزش بودن کند، استلا می‌دانست پدرش نیاز دارد دختر کوچولویش را تسکین دهد و برایش پدری کند، با اینکه دخترش دیگر کوچک نبود‌. آقای اندرسن با عجله وارد بیمارستان شد، درحالی که دست هلگا در دست داشت و او را پشت سرش می‌کشید، به سراغ پرستار، همان آشنایش رفت. پرستار با چشمانی ناامید به او گفت که آقای هابسون موافقت نکرده، و تنها همین چند جمله کافی بود تا آقای اندرسن امید‌هایش برباد برود و دنیای نابود شود. وقتی موفق شد اختیار خود را به دست بیاورد، با چشمانی اشک‌آلود گفت:《کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم، خواهش می‌کنم.》
شماره "۱"
آقای هابسون کمی دیگر در محوطه قدم زد و فکر کرد، نه، نمی‌توانست قلب همسرش را رها کند و ببخشد، این کار
پرستار تا به حال قوانین زیادی را زیر پا گذاشته بود، اما آقای اندرسن پدرش بود، بزرگش کرده بود و هلگا، خواهر کوچکترش، پس آقای هابسون را به او نشان داد. آقای اندرسن هلگا را پیش پرستار گذاشت و به سمت آقای هابسون رفت، گلویش را صاف کرد و گفت:《ببخشید، می‌تونم مزاحمتون بشم؟》آقای هابسون پاسخ داد:《بله، بفرمایید.》آقای اندرسن او را از استلا دور کرد و گفت:《می‌دونم الان وقت مناسبی نیست، اما... چطور بگم... آقا، من پدر هلگا هستم، همون دختری که...》آقای هابسون میان حرف او پرید:《بله می‌دانم همون دختری که به قلب همسرم نیاز داره. من به پرستار گفتم آقا، متاسفم نمی‌تونم از قلب همسرم بگذرم.》 _《خواهش می‌کنم، شما خودتون دختر دارید، اگر یک وقت موقعیت مشابه پیش بیاد چیکار می‌کنید؟ شاید هلگا از خون من نباشه، ولی آقا از جون منه، هلگا از سه سالگیه دختر منه، اگر درد‌های گاه و بی‌گاهش رو می‌دیدید، اگر...》 _《من خیلی متاسفم، اما امیدوارم درک کنید، من نمی‌تونم از قلب همسرم بگذرم، این... خیلی برام زیاده. متاسفم.》آقای هابسون داشت می‌رفت که آقای اندرسن با دستش او را متوقف کرد. در آن هنگام مردی با کاپشن قهوه‌ای و کهنه که حاضر بود همه چیزش را برای نجات قلب دخترش بدهد به چشمان مردی با کت و شلوار نو نگاه کرد که به تازگی همه‌چیزش را روی تخت بیمارستان از دست داده بود. یکی از مشغله‌های زیاد ریش‌های ژولیده و کوتاه داشت و دیگری هر چند روز یکبار اصلاح می‌کرد، تفاوت‌های کوچک که به اختلاف‌های بزرگ منتهی می‌شوند. آقای اندرسن به آقای هابسون گفت:《امیدوارم خودتون متوجه باشید اگر اون قلب رو به دختر من ندید، دارید اونو می‌کشید.》سپس او را رها کرد. آقای هابسون به خشکی گفت:《من هیچ وظیفه‌ای در قبال نجات دختر شما ندارم آقا.》مرگ انسان‌ها را بی رحم می‌کند و ناامیدی آنها را بی پروا. آقای هابسون از آنجا رفت، دست دخترش را گرفت و به سراغ پرستار رفت، سپس به همراه او برای بخشیدن قلب همسرش به اتاقی دیگر رفت. و هیچکس نمی‌داند و نخواهد دانست که چه به آقای هابسون در آن چند دقیقه گذشت، که او راضی شد.
میشه بگید این بخش به اندازه قبلی خوب پیش میره، یا داره خراب و ناجالب میشه؟
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/8881 این همون زنس که وینسل نجاتش داد یا کلا ربطی نداره؟؟؟ ~~~ بی خیال اون شو کلا😂 راستش قرار بود ربط داشته باشه ولی بی خیالش شدم...