فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقا که تو از سلاله فاطمه ای ...
#سایتون_مستدام_آقا_جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رویاهام گرفت همش رنگ کربلا..🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلبر دلها ¹²⁸ ♥️ ⛓ ! '
#امامحسین #حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أنا کلب الرقیه:)💔
هدایت شده از حقوقی🌿
گروه همسایه گیری مخصوص هر آماری🍁
https://eitaa.com/joinchat/1458439094C5abfe3dd95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی مان زخم بود و
امام حسین
مرحم...💕
از اینجا که من هستم، تا اونجا که تو هستی...
وجب به وجب دلم برات تنگه:) امام رضا!❤️🩹
#بابارضا
میگفت: نگرانِ نگاهِ خدا به خودت باش،
تا نگرانی از نگاهِ دیگران اسیرت نکنه:')
#استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جوابم بدی چه جوابم کنی ❤️🩹
#کربلایی_علیرضا_طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب من هر روز تورا ارزو میکند: ))💔″
#رحمتاللهواسعة¹²⁸
شھیدحججۍمیـگفت:
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشھ...
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم..
بـراےِرسیـدن بھ
مھـدےِزهـرا"عج"
ازچـۍدلڪندیم؟
#امام_زمان(عج)
#شهید_حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اسمتو گزاشتم ؛ ضربانم ضربانم 🖇🫀 .
هــمهدَمذکــــرمَــــنایـــناســتوُهــمهشَـــبسُــخنَــم
مــَنغــُلــامـيزِغــُلــامـٰانِامــٰامِحـَسـَنم :))
#دوشنبههایامامحسنی
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_هشتم ❤️
نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش
:نقش بسته میگوید
الان آروم شدی؟ -
.آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد -
کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن
."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن
مهدی؟ -
جانم؟ -
توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر -
...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر
:نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد
.نگو... این حرف رو نزن هانیه -
.برو -
:گنگ نگاهم میکند
.برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم -
بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک
تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود...
!گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره
*
کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله
میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی
.دستش میگذارم
نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم،
آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را
بشنوم؛
اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف
هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و
نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود.
:با صدای خشداری میگوید
هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه -
.نکن
.با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده
.آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد
:انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم
.قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی -
:خیره در چشمهایم میگوید
.نمیخوام بد قول بشم هانیه -
...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم
:دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
.دوستت دارم فرمانده... خداحافظ -
:در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم
.من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی -
.از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند
.هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند
!رفت
*
باز هم میاید خاله؟ -
:رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_نهم ❤️
آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم -
.از در مرکز بهزیستی خارج میشویم
.این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم
عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون
.کشاند و به مرکز بهزیستی آورد
.کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند
.کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم
صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع
.دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است
.تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم
.تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم
*
.مبارکه عزیزم، جواب مثبته -
:گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم
چی مبارکه خانم پرستار؟ -
!جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی -
:شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند
!دارم خاله میشم -
.کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد
.دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود
:از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم
.بیا قدم بزنیم تا خونه -
بد نباشه واسهت؟ -
:دستی روی شکمم میکشم
!نه بابا -
.صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند
مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش
.برگها را بشنود
!اونجا رو نگاه کن هانیه -
!به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی
.دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم
:با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد
!زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس -
.خب ما هم داریم نگاه میکنیم -
!نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد
*
:به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم
چرا زهرا نیومد؟ -
.سرش درد میکرد -
چرا؟ -
.جواب سوالم را نمیدهد
.به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود
.رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_سی_م❤️
با تعجب میپرسد
این چیه؟ -
:با صدای آرامی میگویم
.دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه -
خب؟ -
.حس میکنم دختره -
خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
:از من میگوید
.مبارکه -
ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ -
!چرا میرم. آخر این ماه -
میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ -
:حس میکنم صدایش خش برمیدارد
!بیسیمچی بود -
!"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود
:مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
.مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد -
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
:ناباور سرم را تکان میدهم
شوخی میکنی عمو؟ آره؟ -
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
.مهدی دیگه نیست -
:ناباور و بلند بلند میگویم
شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده -
.عمو
:با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
.مفقودالاثر شده -
:کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید
.گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم -
:با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
.مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه -
.چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
***
.چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
.بدتر میکند
.هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند
.خیره میشوم به سقف سفید
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی
.فرصت نشد بیشتر با هم باشیم
.میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_سی_و_یکم ❤️
من برف ندیده بودم
.فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
.کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت
.کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
...مفقودالاثر شدهای
!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
!افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود
.اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد
.کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،
!کاش بهترین نبودی
.آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد
!اما هم خوب بودی و هم بهترین
...رفتهای
.رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت
.رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،
!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است
با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
.صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
"پایان"