#رمان_عشق_پاک
#پارت68
در حیاط باز شد علی دوید سمت پنجره و نگاه بیرون کرد و گفت
_عمو حسن اومده
مامان سریع روسریشو سرش کرد و چادرشو پوشید
خاله از توی آشپزخونه بیرون اومد و رفت دم در استقبال حسن آقا
حسن آقا دم در ایستاد و یالله گفت و وارد شد
محسن به احترام باباش ایستاد و رفت جلو به باباش دست داد با حسن آقا سلام و علیک کردیم با فاطمه و مامان و بعد رفت سمت اتاق
مامان از آشپزخونه گفت
_بچه ها یکیتون زنگ بزنید بابا ببینید کجاست بیاد تا شام بخوریم بریم خونه کار داریم!
_من میزنم مامان!
_باشه عزیزم
گوشیمو از روی اُپن برداشتم و زنگ زدم بابا بعد از چندتا بوق گوشیو برداشت
_سلام بابا خوبی؟!
خسته نباشید
کجایی؟!
باشه پس زود تر بیاید تا شام بخوریم بریم!
مواظب خودت باش خداحافظ
گوشیو قطع کردم و رفتم سمت آشپزخونه
_بابا گفت داره راه میوفته
_باشه عزیزم بیا این سالادو درست کن تا بابات میاد
_چشم
فاطمه تنها توی پذیرایی نشسته بود فیلم میدید و علی هم با توپش بازی میکرد محسن هم پنج دقیقه میشه که از خونه رفته بیرون
_فاطمه بیا کمک من سالاد درست کنیم!
_باشه الان میام
#رمان_عشق_پاک
#پارت108
رفتیم خونه محسن ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل
_خاله خونه نیست؟
_نه صبح رفت خرید!
محسن کلید رو گرفت جلوم و گفت
_برو خونه تا من برم طی و جارو و دستمال بیارم!
کلیدو ازش گرفتم و چشمکی زدم و رفتم بالا درو باز کردم با ذوق نگاه به دور تا دور خونمون کردم نور گیر خیلی خوبی داره پنجره ها هم از بالا تا پایینن حتی توی آشپزخونه هم پنجره است!
در اتاق ها رو باز کردم و توی ذهنم جای تخت خواب و آیینه رو مشخص کردم توی همین افکار بودم که صدای زنگ اومد از اتاق اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم محسن بود!
درو باز کردم نگاهی به سر تا پاش انداختم
خندید و گفت
_چیه! لباس کار پوشیدم دیگه!
خیلی قیافش باحال شده بود دستمال به سرش بسته بود و لباسای کهنه پوشیده بود!
همینطور هاج و واج نگاهش کردم گفت
_عه ببخشید خانوم اشتباه اومدم!؟
خندیدم و گفتم
_بستگی داره براچی اومده باشی برای پس گرفتن دلتون یا؟...
خندید و گفت
_نه اونکه اصلا قابل شما رو نداره فعلا دنبال کار میگردم!
از سر راه کنار رفتم داخل خونه شد و روی اپن نشست و به خونه اشاره کرد و گفت
_ظاهرا قراره امروز خیلی بهمون خوش بگذره هوم؟!
رفتم کنارش و دستمالو دادم دستش و گفتم
_بلههه چه خوشیم بگذره بفرمایید پنجره هارو تمیز کنید!
خندید و گفت
_گفتم قراره خوش بگذره ولی نه انقد خوشی زیاد که!
#رمان_عشق_پاک
#پارت109
با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم محسن پنجره ها رو دستمال میکشید منم توی کابینت ها رو تمیز کردم و کل خونه رو به کمک هم درست کردیم کارهای راحت رو میداد من انجام بدم سخت ها رو خودش!
بالاخره بعد از تموم شدن کار ها با خستگی به کل خونه نگاه کردیم از تمیزی برق میزد!
به محسن نگاهی کردم و خندیدم و گفتم
_ایوووول چقد کارگرمون خوب کار کرد!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانوم!
_خب حاج اقا شما تا یکم بشینید من برم براتون چایی بیارم خستگیتون در بره!
رفتم پایین خاله کنار پذیرایی خوابش برده بود آروم رفتم دوتا استکان برداشتم و چایی ریختم و نبات هم گذاشتم کنار سینی و رفتم بالا
محسن کنار پذیرایی دراز کشیده بود رفتم جلو و گفتم
_عه اینو از کجا آوردی؟
_از حیاط اوردم یکم استراحت کنیم چی آوردی برامون خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم
_چایی!
خندید و گفت
_به به دست شما درد نکنه!
_قربان شما
کنار محسن نشستم و چایی رو خوردیم و یکم دراز کشیدیم خوابمون برد از خستگی
چشممو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و هیچی پیدا نیست!
نشستم و نگاه به محسن کردم خواب بود!
بلند شدم و چراغ ها رو روشن کردم که محسن بیدار شد
_حسنا کجایی؟
از راه رو اومدم بیرون و گفتم
_اینجام!
#رمان_عشق_پاک
#پارت110
_ساعت چنده.؟
نگاهی به گوشیم انداختم
_ساعت نُه و نیم
_اوه چقدر خوابیدیم
بلند شدیم و محسن حصیر رو جمع کرد و منم سینی چایی رو برداشتم و رفتیم پایین محسن آروم چند ضربه به در زد و رفت داخل
حسن اقا روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم بلند شد و نشست!
رفتم جلو و دست دادم بهش و خاله از آشپزخونه گفت
_اومدید؟
محسن گفت
_بله مامان جان!
_بیا عزیزم منتظر بودیم تا شام بخوریم
سینی رو بردم توی آشپزخونه و کمک خاله ترشی ها رو توی ظرف ریختم و سفره رو آماده کردیم و چیدیم
حسن اقا گفت
_خب به سلامتی امروز خونه رو تمیز کردید؟
محسن لقمشو قورت داد و گفت
_بله دیگه تمیزش کردیم پس فردا جهیزیه رو بچینن!
_مبارک باشه
_ممنون بابا جان
سفره رو جمع کردیم و به محسن گفتم دیگه دیره و برم خونه با حسن آقا و خاله خداحافظی کردم و رفتم خونه
با محسن خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم و رفتم داخل
فاطمه لبخند به لب داشت و گفت
_خب خب خوبه ماشاالله همیشه هم بیرونی بزار نوبت منم میشه!
_باشه شما خواستگار نپرون برید بیرون
_دیگه نمیپرونم
_عههه جواب دادی؟
_حالا دیگه!
_خیلی بدی برو نبینمت
خندید و گفت
_باشه باشه میگم اره قبول کردم
جیغ زدم و پریدم بغلش
#رمان_عشق_پاک
#پارت123
مامان گفت
_عه محسن خاله تلویزیون رو وصل کردی؟!...
_بله خاله جان دیگه وصلش کردم
_زحمت کشیدی عزیزم
_نه بابا چه زحمتی زحمت ها رو شما و مامان کشیدید دستتونم درد نکنه انشاالله بتونیم براتون جبران کنیم! :))
_خواهش میکنم عزیز خاله مبارکتون باشه الهی
_سلامت باشید
یهو یادم اومد خانوم جون نیست!به مامان گفتم
_راستی پس خانوم جون رفت؟!
_اره دایی اومد بردش گفت خسته شده میخواد بره استراحت کنه!
_عههه باهاش خداحافظی نکردیم بعد زنگش بزنم ازش تشکر کنم!
مامان داشت به خاله ماجرای خواستگاری فاطمه رو تعریف میکرد از فاطمه پرسیدم
_راستی چیشد کی میرید آزمایش؟
_مامانش زنگ زد گفتن فردا بریم دیگه!
_به سلامتی آبجی خانومم هم عروس داره میشه ها :))
_فعلا که قراره شما لباس عروس بپوشی و عروس بشی!
_شما هم میپوشی اندکی صبر سحر نزدیک است فاطمه خانوم!
خندید و گفت
_بلههههه
یکم نشستیم و به اصرار خاله نزاشت که مامان اینا برن خونه و شام موندیم!
کمک خاله شامو پختیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم!