آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت100 با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم _وااای محسن چقد اینا قشنگن
#رمان_عشق_پاک
#پارت101
یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته!
صدای در اومد که خاله از پشت در گفت
_صاحب خونه!
به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت
_جان صاحب خونه؟
درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد
نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت
_به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم!
محسن لبخندی زد و گفت
_چاکرم حاج خانوم!.
خاله خندید و گفت
_باریکلا راه افتادی
_دیگه چیکار کنم!
نگاهی به خاله کردم و گفتم
_خاله اتاقا هم ببین
خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت
_همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه!
_سلامت باشید دست آقامون درد نکنه
محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد؛)
و گفت
_فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم!
خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم
شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت
_سلاام مامان!
_سلام عزیزم بیا بالا!
علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم
_به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟!
مامان خندید و گفت
_لوس نشو بیا بشین!
فاطمه گفت
_حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من!
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم
_باشه باشه تسلیم!
هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون
_مشکوکید چیشده؟!
مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت
_فاطمه فرداشب خواستگاریشه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم
_مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه!