#رمان_عشق_پاک
#پارت118
اومدم برم درو باز کنم که خاله رفت پرسیدم
_کیه خاله؟
_نمیدونم پیدا نیستن انگار کسی نیست!
صدای زنگ واحد بلند شد خاله درو باز کرد و زندایی و زن عمو طاهره و زن عمو گلی اومدن داخل به احترامشون با مامان و فاطمه رفتیم جلو و دست و روبوسی کردیم و زن عمو ها و زندایی نگاهی به کل خونه انداختن و زن دایی گفت
_خوبه! فکر نمیکردم این خونه اینطوری بشه اخه خیلی کار داشت و داغون بود
زندایی بیشتر وقتا تیکه میندازه و یکمم حسودی میکنه برای همینه بیشتر وقتا که جمع میشیم خانوم جون بهش نمیگه بیاد!
لبخند نمایشی زدم با وجود اینکه داشتم از درون بخاطر حرفش حرص میخوردم که خاله گفت
_کجاش داغون بود؟ نصفه نیمه بود فقط که خداروشکر الان کامل شده و خیلی هم قشنگه مبارکشون باشه
زندایی گفت
_اره واقعا قشنگ شده حالا کاغذ دیواریا سلیقه کی هست؟ خیلی قشنگش کرده
خاله گفت
_سلیقه صاحب خونه!
زندایی دیگه چیزی نگفت و اومد کمک برای همین دلم نمیخواست کسی بیاد کمک خودمون میتونستیم جمع کنیم به اصرار مامان بود که دعوتشون کرد!
_حسنا تو برو اتاق خوابتو بچین و کمدا رو زن عمو ها و زندایی هم وایمیسیم آشپزخونه رو کامل میکنیم
خودمم خیلی دلم میخواست اول اتاقمو بچینم برای همین قبول کردم و رفتم توی اتاق
کمد دیواری ها سفید بودن و میز آرایش هم سفید سفارش دادم با تختمون همه لباس هامو جمع کرده بودم توی ساک با وسیله هایی که از خودم بود و محسن لباس ها خودمو در آوردم و با همه سلیقم و خیلی منظم چیدم توی کمد و یه کمد ها رو برای لباس های خودم گذاشتم و یه کمدم برای لباس های محسن و اونا هم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدم و کمد و کشو ها رو تموم کردم و رو تختی که رنگ مبل هام آبی یخی بودن رو از کاورش در آوردم و روی تخت پهنش کردم چراغ های قشنگ تزئینی هم که کناف کاری شده بودن روشن بود و خیلی جلوه قشنگی میداد اتاق چیده شد و خیلی قشنگ بود رفتم عقب و از دور نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم خیلییی قشنگ شده ایول به خودم :))
از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت
_تموم شد؟.
_بله
_خسته نباشی عزیزم
_سلامت باشی مامان شما خسته نباشید! آشپزخونه تموم شد؟
_اره عزیزم
خاله و فاطمه اومدن بیرون از آشپزخونه و نگاهی به آشپزخونه کردم خیلییییی قشنگ شده! میز ناهار خوری هم وسط آشپزخونه گذاشته بودن و چینی و ظرف ها هم روش بود همون صبحانه خوری های قلبی صورتی با قوری که وسط میز بود :))