آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت120 _ناهار آماده است بلند شو بریم غذا بخوریم _باشه الان میام _پس من میرم کمک
#رمان_عشق_پاک
#پارت121
_چشم!:)
حالا ادابش چیه؟
_خب چشماتو ببند تا بگم
محسن چشماشو بست و درو نصفه باز کردم و گفتم
_تا نگفتم چشمتو باز نکنیا؛!
_باشه استاد!
_آفرین پسرم
درو باز کردم و دست محسنو گرفتم و آوردمش وسط پذیرایی و گفتم
_خب حالا باز کن
محسن چشماشو باز کرد و با ذوق همه جا رو نگاه کرد و گفت.
_وااای حسنا چقدر اینجا قشنگ شدههه!
_جدی؟ :)
_اره خیلییی
رفت و توی اتاقا رو دید مخصوصا از اتاقی که مخصوص مطالعه بود بیشتر خوشش اومد
گفتم
_خب اقا محسنه ذوق کردن بسه بیا که برات کار دارم!
خندید و گفت
_هعییی هنوزم میخوای از کارگر بنده خدا کار بکشی؟!
_اووو کارگر بنده خدا تازه اولشه اینا که چیزی نیست
_چشم درخدمتم چیکار کنم؟!
_تلویزیونو وصلش کن!
_چشمم!
محسن مشغول درست کردن تلویزیون شد و منم کمکش کردم بالاخره نصبش کرد و درست شد!
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_نه بابا دمت گرم اقا محسن!
نگاهم کرد و عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت
_قربان حسنا خانوم!
_خدانکنه! :))