#رمان_عشق_پاک
#پارت125
بالاخره شب عروسی رسید و توی آرایشگاه منتظرم تا محسن بیاد دنبالم و بریم تالار
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتا بوق برداشت و گفت
_سلااام عروس خانم حال شما؟!
_سلام اقا داماد کی تشریف میارید!؟
_صدای بوق که اومد آماده باش که بریم!
_باشه آمادم
خداحافظی کردیم و گوشیو قطع کردم
پاشدم شنلمو بپوشم که آرایشگر گفت:
_عروس خانم چیکار میکنی؟!
_آماده بشم
_عزیزم اقا داماد باید زحمت بکشن سر عروس خانمش بکنه شنلو
نشستم تا محسن بیاد بالاخره صدای بوق چندتا ماشین بلند شد!
و خاله و مامان و فاطمه و چندتا از مهمونا اومدن توی آرایشگاه و آماده شدم تا بریم
رفتم بیرون و محسن دستمو گرفت و سوار ماشین شدم و درو بست!
توی راه همش صدا بوق بوق ماشینا به گوش میرسید و محسن هم با خوشحالی بوق میزد
بالاخره رسیدیم تالار و با کمک محسن پیاده شدم و در تالار که رسیدیم چادر و شنلمو محسن در آورد و نگاه خیلی قشنگی کرد که فاطمه گفت
_برید داخل پس!
محسن دستمو گرفت و رفتیم داخل مهمونا به احتراممون ایستادن و تبریک میگفتن..