#رمان_عشق_پاک
#پارت130
بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردم و خونه هم تمیز کاری نیاز نداشت و حسابی حوصلم سر رفته بود محسن هم رفته بود سر کار و توی خونه تنها بودم دلم برای سر و صدای علی و فاطمه تنگ شده و گریم گرفت داشتم گریه میکردم که صدا زنگ خونه اومد
اشکامو پاک کردم و رفتم دم در خاله بود درو باز کردم و خاله اومد بالا
_سلام خاله خوش اومدی
_سلام عزیزم خوبی؟!
_ممنون خاله جون بفرما
رفتم کنار و خاله اومد داخل
_محسن کجاس؟
_رفت سرکار
_مگه امروز مرخصی نگرفته بود؟
_چرا یک ساعت میره و میاد تازه رفته
_از دست محسن حالا خودت خوبی؟!
_بله خداروشکر
رفتم توی آشپزخونه و یخچال هم که یخچال تازه عروس و ماشاالله داشت میترکید..
شربت و میوه و شیرینی برا خاله بردم که گفت
_نمیخورم الکی ظرف کثیف نکن اومدم بگم ناهار بیاید خونمون ناهار درست کردم
_تو زحمت افتادید
_چه زحمتی
خاله یکم نشست و رفت
انقدر حوصلم سر رفته بود که به ذهنم رسید برم وسیله هامونو جمع کنم برای فردا صبح ساعت هشت پرواز داریم رفتم و لباس های خودم و محسن رو مرتب تا کردم
و توی چمدون گذاشتم و وسیله هایی هم که نیاز داشتیمو گذاشتم نگاهی به ساعت اتاق انداختم تقریبا پنجاه دقیقه است که توی اتاقم و وسیله جمع میکنم انقدر مشغول بودم که اصلا متوجه زمان نشدم