#رمان_عشق_پاک
#پارت134
محسن اومد جلو و در قابلمه رو برداشت و گفت
_به به رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِ درون آخ که گشنم شد :))
دیگه خورشت هم اماده شده بود و حسابی جا افتاده بود برنج رو با زعفرون تزئین کردم و گذاشتم سر میز
که محسن گفت
_نه خورشت با من دیگه
محسن خورشت هم ریختو کنار غذا ترشی و مخلفات دیگه هم گذاشتم
و نشستیم و مشغول خوردن شدیم محسن اولین قاشق رو که گذاشت دهنش کلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوشمزه شده
خیلی خوشحال شدم از اینکه محسن از غذا خوشش اومده غذا رو خوردیم و رفتم ظرف ها رو بشورم که محسن گفت
_منم میام کمککک
_نه خودم میشورم چیزی نیست
_نه نشد دیگه برو کنار که اومدم
ظرف ها رو کفی میکردم و محسن آب میکشید
_حال میکنیا انقد آقاتون هواتو داره ها!
_بلههههه پس چی دست آقامون درد نکنه
_اره واقعا دست آقای زحمت کشتون درد نکنه چقدر مرد خوبیه
_اره فقط یکم زیادی اعتماد به نفسشون بالاس
_اصلا از همینه که از اقاتون خوشم میاد
_نه نه نشد دیگه من رو اقامون غیرتیما فقط من باید ازش خوشم بیاد نه کسی دیگه ای
محسن خندید و گفت
_باریکلاااااا
دیگه آبکشی تموم شده بود و دستشو شست و نگاهی بهم کرد و کفا رو برداشت و زد روی صورتم و فرار کرد داد زدم و گفتم
_محسننننن حیف که دستم به چیزی بند نیست و دلم به حال جهیزیم میسوزه واگرنه همینجا خیست میکردم
میخندید و گفت
_خب خداروشکر