#رمان_عشق_پاک
#پارت135
از ذوق فردا خوابم نمیبرد و تا خود صبح همینجوری فکر و خیال رهام نمیکرد
نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد با تکون های محسن از خواب پریدم
_حسناااا ببین ساعت چنده!
نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و پنج دقیقه بود!!!!
_محسنننن ساعت هشت پروازمون بود!
اشک توی چشمام جمع شد و زدم زیر گریه و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از اینکه از حرم امام حسین جا موندم از اینکه الان کلی مسافر خوشحالن از سفرشون و ما....
محسن نگاهی بهم کرد و گفت
_چرا گریه میکنی پاشو اماده شو سریع بریم فرودگاه
_آخه الان؟!
_تو پاشو یه کاریش میکنیم دیگه!
چمدون ها اماده بودن خودمم پاشدم و سریع لباسامو پوشیدم و محسن هم اماده شد و اصلا وقت نشد خداحافظی کنیم محسن تاکسی گرفت و رفتیم فرودگاه!
توی راه شماره ناشناسی همش به محسن زنگ میزد و محسن با کلافگی تماس رو قطع میکرد
دیروز هم که محسن خونه نبود یه موتوری اومد دم در و سراغ محسن رو گرفت!
از تاکسی پیاده شدیم حس کردم موتور سواری پشت سرمون بوده!
به محسن گفتم که حس میکنم موتور سواری پشت سرمون بوده
محسن گفت
_خیال بد نکن توی شهر پر موتوره!
اما به دلم بد افتاده بود تا برسیم چندبار پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری نبود انگار ولی باز صدای موتور اومد اینبار مطمئن شدم که همون موتور سواره!
کمی با فاصله از ما ایستاده بود کسی هم ترکش سوار بود! با وجود این گرمی هوا هردو کلاه های مشکی روی سرشون بود