#رمان_عشق_پاک
#پارت146
محسن وقتی به خاله گفت که قراره بره سوریه خاله هم مثل من زد زیر گریه و اجازه نداد اما محسن خوب بلد بود دل به دست بیاره با حرفاش دل خاله هم به دست اورد و حلالیت طلبید و حسن اقا هم از اولش راضی بود خاله تا نزدیک در اومد و همینجوری گریه میکرد منم جوری که محسن متوجه نشه اشک میریختم!
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابام!
مامان هم با شنیدن سوریه کلی نگران شد و گفت که زن تازه عروست رو کجا میخوای ول کنی بری تو دل داعش اجازه نمیدم اما خب محسن کلی دلیل اورد که اگه نرم دشمن میاد کشور خودمون و...
بالاخره مامان هم راضی شد بالاخره صبح رفتن رسید صبحانه مفصلی چیدم و محسن رو صدا کردم اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت محسن چندتا لقمه خورد و من همینجوری نگاهش میکردم!
_چرا نمیخوری؟!.
_نمیتونم!
_عههه یعنی چی نمیتونم بخور!
_نمیشه نمیره پایین!
_پس منم نمیخورم
برای اینکه محسن بخوره خودمو با لقمه های خیلییی کوچیک سرگرم میکردم تا اونم بخوره بالاخره اماده شد و رفتیم پایین مامان و بابا و خاله و حسن آقا و همه اومده بودن بدرقه محسن!
تا دَم سپاه رفتیم بیشتر پاسدارا خانواده هاشونم اومده بودن بدرقه لحظع رفتن رسید! و من قلبم اروم نداشت! بغض جلوی راه نفسمو گرفته بود اما اشک نریختم محسن رفت بالا و گفت
_حسنا جان اونجا خیلی سخت میشه تماس گرفت تا جایی که بتونم تماس میگیرم اما خیلی منتظر نباش!
با این حرف محسن بغضم سر باز کرد و اشکم ریخت روی گونه هام محسن با ناراحتی رو به خاله گفت
_حاج خانوم توروخدا شما یه چیزی بگو نمیدونم چرا اینجوری میکنه!
خاله خودش حالش دست کمی از من نداشت بغلم کرد و اروم در گوشم گفت
_بزار با خیال راحت بره این طوری همش دل نگرون توعه تو که محکم تر از این حرفا بودی دلت رو قرص کن ببین! فقط که محسن ما نیست داره میره یه اتوبوسن! همه شون هم مثل محسن زن و مادر و خانواده دارن حتی بعضی هاشون بچه هم دارن! برای سلامتیش دعا کن و بسپارش به خدا!:))
اشک هام بند اومد و دلم قرص شد حالا فهمیدم دل به دست اوردن رو محسن از کی یاد گرفته بود...