#رمان_عشق_پاک
#پارت148
بازم جای شکر داشت که صداشو شنیدم اماده شدم و رفتم دانشگاه اصلا تمرکز روی درس نداشتم و چیزی نمیفهمیدم...
یک ماهی میشد که خونمون نرفته بودم و دلم برای خاطراتی که با محسن داشتم تنگ شده بود از راه مسجد رفتم خونه و زنگ زدم مامان هرچی اصرار کرد که برم خونشون قبول نکردم که گفت
_من حریف زبون تو نمیشم برو!
ظهر بود و حسابی گشنم بود حال غذا پختن هم نداشتم نون و پنیر داشتیم و یکم هم گوجه و خیار پلاسیده توی یخچال برداشتم و توی سینی گذاشتم و نشستم جلو تلوزیون تا بخورم چشمم به قاب عکس محسن افتاد لبخندی زدم و گفتم
_معلوم هست کجایی؟!
اولین لقمه رو که گذاشتم توی دهنم زنگ آیفون بلند شد کسی معلوم نبود چادرمو سرم کردم و رفتم دم در احتمالا مامانه!
پرسیدم کیه؟!
صدای مردونه ای گفت
_کی باشه خوبه!!
شک کردم پرسیدم
_شما؟!
_ای بابا فقط یک ماه من رفتم به همین زودی فراموشم کردی؟
نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و پریدم تو بغلش ازم جدا شد و گفت
_عهههه زشته وسط کوچه!
اومد توی خونه و وسیله هاشو گذاشت رو زمین و رفتیم توی خونه
نگاهی به سینی کرد و گفت
_ای بابا اینجا هم که نون و پرچمه!
_نون و پرچم!!؟
خندید و گفت
_خیار و پنیر و گوجه چی میشه ؟! پرچم!
خندیدم و گفتم
_ظاهرا بد نگذشته بساط جوک و شوخی هم به راه بوده!