#رمان_عشق_پاک
#پارت158
سوار ماشین شدیم و محسن جلوی مغازه شیرینی فروشی و گل فروشی ایستاد گفت
_چی بخرم؟!
یهو دلم هوس شیرینی خامه ای کرد اونم از نوع کاکائوییش
محسن رفت و بعد از پنج دقیقه با دوتا جعبه شیرینی و یه دسته گل رز قرمز برگشت
_وااای چقد این گلا خوشگلن محسن!
_بلههه مثل شما حسنا خانمم!
_خجالتم نده دیگه حاج اقا
خندید گفتم
_حالا چرا دوتا جعبه شیرینی گرفتی؟
_چون زنگ زدم به مامانم و خاله اینا گفتم که شب بیان خونمون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_محسنننن نگفتی که براچی؟!
خندید و گفت
_نه بابا گفتم بیاید خونمون کارتون دارم
_وااای محسن حالا من شام چی بپزم؟!
_شما لازم نیست چیزی بپزی برو خونه استراحت کن غذا میگیرم خودم
_وااای خدا خیرت بده موندم حالا چی درست کنم!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانم
رسیدیم خونه و من پیاده شدم و محسن رفت تا غذا بگیره
چادرمو در اوردم و گلا رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به خونه انداختم همه چیز مرتبه!
زیر چایی رو روشن کردم و رفتم تا یکم دراز بکشم یکم چشمامو روی هم گذاشتم
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم اما حال برداشتن گوشی رو نداشتم!
دوباره چشمامو روی هم فشار دادم و خوابیدم