#رمان_عشق_پاک
#پارت163
بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر می تونه به کارش برسه ، با بغض اما محکم گفتم
_ قبول
اول شوکه شده بود اما کم کم متوجه شد و یک هو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود
_نوکرتم به مولا
لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم
_کی ؟
_بعد نماز صبح
پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده می کردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟ آیا دیگر معجزهای می شود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟
و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمی دانم جوابش چه خواهد شد ...
و من می سپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او...
..........
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد .
اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن
رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم
دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد
و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم
رفتم و با قیافه ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم
_خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید