#رمان_عشق_پاک
#پارت164
قهقهه ای سر داد که دلم زیر و رو شد
_انشاالله که زیر سایه امام زمان باشه
_خب خب اسم ها اقاا محسن اگه دختر بود من اسمش رو میزارما
_نه نه نداشتیم حسنا خانم ها دختر بود باید من بگم
_اصلا حرفشم نزن
_من که زینب بابا صداش می کنم
_من که یسنا صداش می کنم
محسن گفت :_بیا و دست از کل کل بردار فردا روز فیلم ها رو ببینه حسنا خانم برامون بد میشه هاا
_اونطوری من میگم اگه پسر بود باید حسین باشه
_و اما می خوام دختر بود خانم مثل اسمش باشه
_چشم فرمانده دیگه
محسن با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت:_زینبم همیشه حواسم بهتون هست فکر نکنید نیستم ها...
چشم هام که تار شده بود قطع کردم و جو رو عوض کردم
.............
چه زود گذشت ثانیه ها و دقیقه ها هم دست به دست هم داده بودند برای جدایی و شروع دلتنگی هایم...
ساعت سه و نیم و نیم ساعت دیگه عزم رفتن می کرد در پی سفری که برگشتی مجهول دارد ......
خدایا هر چی تو بخوای....
_محسن بیا تو این لباس می خوام ازت عکس داشته باشم...
_خب پس وایسا این کلاه رم بزارم
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورتش می افتاد رو روی سرش گذاشت..
_ چه ژستی هم گرفتی....!!!
خنده ای کرد
_بگیر
بعد از چند تا عکس دوربین رو روی اُپن گذاشتم.
_محسن من چشم انتظارت می مونم مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
_برو روی چشم حسنا خانم ، دعا برای ما یادت نره فقط
ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت... چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم .
_خوب حسنا جان دیگه سفارش نکنم عزیزم گریه ممنوع ، تنها هم نباش برو پیش مامان اینا
به روی هم گذاشتن پلک ها بسنده کردم چون توانایی جمله ساختن با کلماتی که دیگر از لغت نامه ام پر کشیدن را نداشتم
محکم سرم را بوسید و راهی شد ....
آبی را که در ظرف سفالی با گل یاس داشتم را ریختم و تا ناپدید شدن کاملش از مقابل چشمانم ، بر زمین افتاد و هزاران تیکه شد.....
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود .