#رمان_عشق_پاک
#پارت4
بابا ،با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت اماده شدی عزیزم؟
_سلام بابا جانم بله من آمادم
_خواهرت کجاس پس؟
_داشت اماده میشد الان میاد پایین
رفتم کنار علی نشستم و مشغول بازی باهاش شدم که بالاخره خانم تشریف اوردن نگاه همه رفت سمتش
از بالا تا پایین نگاهی بهش انداختم یه جوراب کوتاه پوشیده بود و روسریشم کمی عقب بود و موهاش دیده میشد نگاهی به صورت بابا انداختم که ببینم عکس العملش چیه
بابا فقط سرخ شده بود اما چیزی بهش نگفت فقط نگاهش کرد بابا بلند شد و گفت من رفتم دم در بیاید بیرون
چشمی گفتم و بابا رفت نگاه کردم به فاطمه و گفتم
_خجالت نمیکشی تو؟
_از چی دقیقا باید خجالت بکشم؟
_از این تیپت!
_تیپ من چشه خیلیم خوبه
_اره فقط زیادی خوبه مچ پات کاملا مشخصه موهاتم که قشنگ تو دیده شیشه عطرم که رو خودت خالی کردی تازه میگی تیپم چشه؟؟
_دوست دارم صدبار گفتم تو دخالت نکن خوبه منم بهت گیر بدم؟؟
امدم جوابشو بدم که مامان گفت
بسه دیگه همش میپرین بهم برین بیرون سریع
زود تر از فاطمه رفتم و کنار پنجره نشستم علی هم وسط ماشین و فاطمه هم کنارش تا خونه آقاجون حرفی نزدم خیلی از دستش ناراحتیم هم من هم مامان بابا اما بابا میگه چیزی بهش نمیگم که حساس نشه و بدتر کنه
اما واقعا با این کاراش مامان بابا رو سر افکنده میکنه اونم جلو خاله و دایی که همه مقید هستن...
بالاخره رسیدیم به خونه آقاجون
به در خونه که رسیدیم نمیدونم چم شده بود الکی الکی تپش قلبم بالا رفت
الکی الکی هم که نیس فکر اینکه بعد دوماه قراره با محسن چشم تو چشم بشم تپش قلبمو زیاد میکنه و استرس گرفتم زیر لب زمزمه کردم الابذکر الله...
و رفتیم تو اول مامان و بابا بعدم منو فاطمه و علی وارد شدیم خاله و شوهرش و محسن به احترام ما ایستادن رفتیم جلو و با آقاجون و خانوم جون سلام و روبوسی کردیم همه از دیدن فاطمه تعجب کرده بودن اما به رو نیاوردن
اما آقاجون سرمو بوسید و بلند گفت زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین
مامان لبخند زد و گفت بله دخترم خانمه ماشاالله
خاله هم ادامه داد
اره ماشاالله از خانمی هیچی کم نداره راستی خاله چقدم روسریت بهت میاد عزیزم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم ممنون لطف دارین
محسن که از اول تا اخر بحث سرش پایین بود و یا هر از گاهی نگاهشو میدوخت به تلوزیون
فاطمه هم که از این همه تعریف کلافه شده بود پوفی کشید و سرشو توی گوشیش کرد
خانم جون گفت برم یه چایی بیارم بخوریم
تا امد بلند بشه اجازه ندادم بره ایستادم و گفتم خانوم جون پس من چیکارم خودم چایی میریزم شما بشینین زحمت نکشید
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت دور سرت بگردم مادر الهی خیر ببینی
لبخندی زدم و رفتم طرف آشپزخونه
بهانه اینکه بیام چایی بریزم فقط میخواستم یکم از فضایی که محسن هم توش بود دور بشم چاییا رو ریختم امدم بیارم بیرون که دیدم محسن امد جلو و گفت:
_حسنا خانم بدین من میبرم شما زحمت نکشید
همینجوری که سرش پایین بود منم چشممو دوختم به چایی و گفتم
_ زحمت نکشید میبرم!
_نه زحمتی نیست بدید به من
_بفرمایید
سینیو از دستم گرفت و رفت من یکم صبر کردم و بعد از محسن وارد پذیرایی شدم همه مشغول حرف زدن بودن خاله و مامان و زن دایی یه طرف مشغول صحبت دایی و حسن آقا بابای محسن و بابام هم اخبار میدین و بحث میکردن فاطمه هم که یه گوشه نشسته بود و با گوشیش کار میکرد علی هم با بچه ها شیطونی میکردن و بازی منم رفتم کنار مامان نشستم
خاله گفت
_عزیزم برو چادرتو عوض کن چادر رنگی بپوش راحت باشی
_راحتم خاله جان ولی چشم میرم
خاله با لبخند نگاهم کرد
ایستادم و رفتم چادر رنگی که خودم اورده بودم خونه مامان جون تا هر وقت امد بپوشمش
چادرم که با گلای ریز صورتی داشت سرم کردم و رفتم بیرون...