eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت60 از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز ب
بابا هم نشست سر سفره و گفت _حسن آقا نمیاد؟! _نه بابا تا عصر خونه نمیاد همه غذا رو خوردیم و سریع سفره رو جمع کردیم مامان اومد کنارم و گفت _حسنا برو اماده شو یه ربع دیگه باید اونجا باشیما بدو _باشه مامان بی زحمت چادر منو از اتاق محسن میاری؟! _واه مگه میخوان بخورنت من اینا رو جمع کنم دستم بنده خودت برو _باشه دلم نمی‌خواست دوباره برم تو اتاقش و یهو بیاد ببینه فکر کنه به وسیله هاش دست زدم! اما خب چاره ای نیست نگاهی به محسن انداختم که توی آشپزخونه بود و داشت با خاله تعارف میکرد که ظرف ها رو اون بشوره خداروشکر حواسش نیست سریع رفتم سمت اتاقش و چادرمو از روی چوب لباسی برداشتم و چادر رنگیمو مرتب کردم و گذاشتم روی تختش و اومدم بیرون بابا نگاهی بهم انداخت و گفت _بریم؟ _بله بریم امادم مامان از آشپزخونه با فاطمه اومدن بیرون _حسنا من نمیتونم بیام کلی کار دارم فاطمه باهات میاد کنارت باشه _باشه مامان اشکال نداره! خاله از آشپزخونه اومد بیرون _داری میری عزیزم؟! _بله دارم میرم دیگه _خب مواظب خودت باش کارت تموم شد اگه بابات نتونست بیاد دنبالت زنگ بزن تا بگم محسن بیاد! _چشم ممنون! محسن که توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بود متوجه رفتن ما نشد و با خاله و مامان خداحافظی کردیم و با فاطمه اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین