آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت60 از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز ب
#رمان_عشق_پاک
#پارت61
بابا هم نشست سر سفره و گفت
_حسن آقا نمیاد؟!
_نه بابا تا عصر خونه نمیاد
همه غذا رو خوردیم و سریع سفره رو جمع کردیم مامان اومد کنارم و گفت
_حسنا برو اماده شو یه ربع دیگه باید اونجا باشیما بدو
_باشه مامان بی زحمت چادر منو از اتاق محسن میاری؟!
_واه مگه میخوان بخورنت من اینا رو جمع کنم دستم بنده خودت برو
_باشه
دلم نمیخواست دوباره برم تو اتاقش و یهو بیاد ببینه فکر کنه به وسیله هاش دست زدم!
اما خب چاره ای نیست
نگاهی به محسن انداختم که توی آشپزخونه بود و داشت با خاله تعارف میکرد که ظرف ها رو اون بشوره
خداروشکر حواسش نیست سریع رفتم سمت اتاقش و چادرمو از روی چوب لباسی برداشتم و چادر رنگیمو مرتب کردم و گذاشتم روی تختش و اومدم بیرون
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت
_بریم؟
_بله بریم امادم
مامان از آشپزخونه با فاطمه اومدن بیرون
_حسنا من نمیتونم بیام کلی کار دارم فاطمه باهات میاد کنارت باشه
_باشه مامان اشکال نداره!
خاله از آشپزخونه اومد بیرون
_داری میری عزیزم؟!
_بله دارم میرم دیگه
_خب مواظب خودت باش کارت تموم شد اگه بابات نتونست بیاد دنبالت زنگ بزن تا بگم محسن بیاد!
_چشم ممنون!
محسن که توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بود متوجه رفتن ما نشد و با خاله و مامان خداحافظی کردیم و با فاطمه اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین