#رمان_عشق_پاک
#پارت67
خواب بودم با صدای علی که داشت با فاطمه بازی میکرد و جیغ میزد پریدم از خواب هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد!
نگاهی به ساعت که رو به روی تخت بود انداختم تقریبا چهل دقیقه میشه که خوابیدم همینم خوبه که چشم هام دیگه نمیسوزه و سر حال ترم
بلند شدم و روسریم که توی خواب کج شده بود و موهام ریخته بودن بیرون و درست کردم چادرمو سرم کردم و در اتاق که قفل بود باز کردم رفتم بیرون!
_عه سلام بیدار شدی؟
با لبخند نگاهی به مامان کردم و گفتم
_سلام اره دیگه خیلی خوابیدم
خاله از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_بیا عزیزم یه چایی بدم بهت بخوری حالت جا بیاد
_ممنون خاله خودم میریزم
_نه عزیزم الان میاره!
کی میاره چرا خاله گفت میاره؟!
کنار مامان نشستم
_مامان راستی سرویس طلا و طلاها رو کجا گذاشتید؟!
_دست خاله است نمیدونم کجا گذاشته
_اها خب راستی لباسمو دادین بابا ببره؟! که فردا ببرمش آرایشگاه؟!
_نه یادم رفت حالا اشکال نداره بعد که خواستیم بریم میبریمش!
محسن از آشپزخونه با سینی چایی بیرون اومد و اول به مامان تعارف کرد و بعد به من چایی رو برداشتم و تشکر کردم سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل
مامان بهش گفت.
_راستی ماشینو فردا گل میزنی؟!
_بلهههه حتما میزنم!
از بله گفتنش خندم گرفت محسن نگاهی بهم انداخت و اونم خندید و زود نگاهشو ازم گرفت!
مامان گفت
_خوشبخت بشید عزیزم الهی که همیشه دلتون شاد باشه