#رمان_عشق_پاک
#پارت7
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
_باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم
_به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم
_ به من که نه اما به مامان بابا داره
_ازشون اجازه میگیرم تو فضولی نکنی چیزی نمیگن
_به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن
دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه
فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه در صورتی که من نمیدونم اصلا محسن منو میخواد یا نه از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه
الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بی خیال بشن و اصرار نکنن...
بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم
صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز
فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت
_چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم
مامان زد تو صورت خودش و گفت
_خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون در اوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره
فاطمه دستشو تکون دادو گفت
_برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه!
و درو محکم زد بهم و رفت بیرون
مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه
رفتم جلو بغلش کردم
_مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین
_اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه
_خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه
_حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره من با حرف مردم چیکار کنم خدا
دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی توروخدا اینطوری نکن با خودت
کمی از آب رو خورد
_بهتری مامان؟
_آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس
_کاری ندارم میمونم پیش شما
_اگه کاری نداری بی زحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه
_چشم
رفتم و مشغول پختن ناهار شدم
بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود
دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد
دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....