eitaa logo
_نوارکاسِت
1.3هزار دنبال‌کننده
660 عکس
100 ویدیو
10 فایل
_ وقف امام حسین (ع) _ چیزهایی که باید بشنوید ؛ @vocal_document https://daigo.ir/secret/618123983 ناشناس‌ها توی لینک پاسخ داده میشه،چک کنید * کپی نوشته‌ها شرعا حلال نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
از زمین زنگ بزنم ، از تو آسمون جواب میدی؟
آدما به اندازۀ کسی که دوسش دارن ارزش میگیرن. پس ؛ یادم نمیرود که همه عزتم تویی من پای سفرۀ تو شدم محترم حسین
بیا من پدرتو بکشم بعد برام بزن.
اگر خودتون یا اطرافیانتون به بخشش قاتلین معتقدین و میگید که آره باید از در صلح وارد شد ، پیشنهاد میکنم فیلم تروا رو ببینید تا براتون ملموس‌تر بشه که همیشه هم مماشات و چشم‌پوشی قرار نیست جواب بده.
البته خیلی‌وقته میخوام این فیلمو معرفی کنم بهتون. در کل ببینید فیلمشو ، جالبه.
منطق برانداز : ما بکشیم عیبی نداره ، ولی شما بکشید عیب داره.
و هندزفری آفریده شد تا تو توی خیابون با صدای بلند آهنگ گوش ندی.
دقیقا بعدش نوبت تو گونی رفتن شماست.
اما با یک دست که نمیشود :))🤍✨
انقدر بعد خوندنش قلبم [💖] اینطوری شد که خدا میدونه.
روز دختر مبارک :) 💙
Hossein Haghighi - Reyhane (320).mp3
7.65M
روز دختر مبارک 😌💚
زن ایرانی در ایران اسلامی ، باید در کوشش این باشد که هویت والای زن اسلامی را آنچنان زنده کند کـه چشـم دنیا را بـه خود جلب کند. این امروز وظیفه‌‌ای است بر دوش زنان مسلمان ؛ بخصوص زنان جوان و دختران دانش‌آمـوز و دانشـجو. بیانات در دیدار جمعی از بانوان / 1379/6/30
یك / نامش ریحانه‌‌ است ، اما المیرا صدایش میکنند. دوستان نزدیکش که انگار کم حوصله‌تر از بقیه‌اند و گه‌گاهی کلمات را میخورند ، الی خطابش میکنند. همان دختر نیمکت‌آخر‌نشین کلاس را میگویم. با افرادی مثل من دم‌خور نمیشود. من هم خیلی علاقه‌ای به هم صحبتی با او ندارم. میز جلوی او سمانه‌ است. تازه یک دسته از جلوی موهای خرما‌ای‌اش را بلوند کرده و از ترس ناظم موهایش همیشه داخل مقنعه‌ پنهان شده. خانم ناظم هم هر روز مثلا برای تشویقش به او میگوید «به به ! چقدر حجاب بهت میاد سمانه». اما از علت واقعی‌اش که بی‌خبر است. صدای داد و بی‌داد از آن‌طرف کلاس بلند میشود. باز معلوم نیست در گوشی‌شان که قایمکی آورده‌اند مدرسه چه خبر است. صدای زنگ می‌آید و همه مینشینیم سرجایمان. زنگ دینی‌ست و باز داستان همیشگیِ تکه باران کردن معلم و به سخره گرفتن همه‌چیز. معلم هم که از کوره در نمیرود ، صبر عظیم دارد. من اگر جای او بودم همان روز اولی ، با دنیای معلمی خداحافظی میکردم. وارد میشود ، برعکس بقیۀ معلم‌ها لباس‌های رنگی رنگی میپوشد و روسری شاد. این بار مانتوی بنفشش را با روسری زرد لیمویی ست کرده. کلاسش روح داد ، رنگی و لطیف است. جز همان چند نفر آخر کلاس ، بقیه زنگ‌های دینی را دوست دارند. معلم شروع میکند ، طبق معمول هنوز کتاب را از کیفش درنیاورده ، میگوید چیز‌های مهم‌تری هم برای درس دادن هست تا این کتاب ! چند باری هم بعد از تکرار این حرف بچه‌ها برایش کف زده‌اند. شروع میکند. انگار از شخص خاصی میخواهد بگوید. صدایش میکند «مرضیه!» داستان‌های جالبی میگوید و بخاطر همین‌ بچه‌ها بیشتر کنجکاو هستند راجب مرضیه بشنوند. میگوید که مرضیه مبارز بوده. دختر‌های امروزی را که میشناسید ، اسم مبارزه می‌آید ، سر و گوششان بیشتر میجنبد. صدای تیک و تاک ساعت ، تنها صدایی‌ست که با صدای معلم مخلوط شده. ادامه میدهد و میگوید مرضیه با حکومتی‌ها مبارزه کرده. شجاع بوده ، جسور بوده. میگفت زمان بچگی‌اش ، پدرش به معلمشان سفارش کرده که نباید به مرضیه نوشتن یاد بدهد و فقط خواندن یادش دهد. مرضیه هم وقتی شرایط را دیده ، با تکه و نوارهای کاغذی که در خانه پیدا میشده و مدادهایی که از دوستانش قرض گرفته آخر‌شب‌ها در زیرزمین خانه نوشتن تمرین میکرده و بعد تکه‌های کاغذ میسوزانده و خاکسترهارا قایم میکرده که مبادا لو برود! بارها بخاطر تحرکات سیاسی و ضدحکومتی‌اش زندانی شده و با هر شکنجۀ ممکن دست و پنجه نرم کرده. اما مرضیه از پا نشسته. بازهم شروع کرده. حتی وقتی درد و بوی تعفن عفونت ، تمام بدنش را پر کرده بود باز هم جنگیده ، حتی وقتی دخترش را هم در بند کرده بودند. باز هم برای عقیده‌هایش سینه سپر کرده.
دو / هستی از آن طرف کلاس فریاد میزند : - میدونستم. این حکومتیا به دخترش هم رحم نکردن نه ؟ و بعد با چهرۀ پر از خشم مینشیند سرجایش. فضای کلاس نگران کننده شده. معلم هم هیچ نمیگوید و ادامه میدهد. انگار اینجا تازه اول کار مرضیه بوده. چون معلم میگفت حتی بعد از مدتی مرضیه به یکی پرنفوذترین آدم‌ها تبدیل شده و یک‌جورایی هم‌نشین رهبران و سردمداران انقلاب شده. حتی به پاریس رفته و در خانۀ رهبر اصلی انقلابِ ضد حکومتی ساکن شده. باز داستان بچه‌ها و سوت و کف‌هایشان شدت میگیرد. انگار درون هرکدامشان یک مرضیه میجوشد. معلم میگوید کار به جایی رسیده بود و اعتماد سران آنقدر به توانایی‌های مرضیه زیاد بود که مرضیه به دستور رسمی رهبر اصلی جنبش ، فرماندۀ نظامی استراتژیک‌ترین مناطق شده بود. حتی در یکی از مهم‌ترین دیدار‌ها با یکی از رهبران ابرقدرت جهان که هرچه از معلم خواستیم اسمش را بگوید ، گفت آخر کار خودتان میفهمید هم حضور داشته. انگار دیداری مهم برای سرنوشت انقلاب بوده و مرضیه هم تنها زن حاضر در آنجا. در آخر هم معلم گفت میدانید لقب مرضیه چیست ؟ و بچه‌ها همان‌طور متعجب و با کلی علامت سوال نگاهش کردند و معلم گفت «مادر انقلاب» ! - یعنی از مسیحم بالاتره ؟ پس چرا اسمشو نشنیدیم تاحالا. و بعد معلم با لحنی شیطنت آمیز ، چیزی گفت که کلاس در شوک بزرگی فرو رفت. + مسیح کیه بابا ! مرضیه حدیدچی معروف به خواهر طاهره متولد سال ۱۳۱۸ که یکی از یاران نزدیک امام خمینی (ره) بودن. گورباچف رهبر شوروی سابق کسی بوده که لقب مادر انقلاب رو بهشون داده. و در زمان جنگ تحمیلی و زمانی که حملات کومله شدت گرفته بود به دستور حضرت امام فرماندۀ سپاه همدان شدن. همه ساکت شده‌بودند. حتی صدای باد که از لا‌به‌لای پنجره به داخل می‌آید شنیده میشد ، اما صدای بچه‌ها نه. انگار توقع نمیرفت داستانی این‌چنان رشادت آمیز ، متعلق به زنی در دل جمهوری اسلامی باشد. زنگ خورده، مدت‌هاست اما بچه‌ها انگار تشنۀ بیشتر شنیدن هستند. انگار عمری دنیا را چپکی نگاه کرده بودند. حالشان بد است ، غرورشان انگار له شده ، اما بیشتر حیرت زده بودند. معلم تاریخ جلوی در بود. حالا ساعت کلاس بعدی فرارسیده بچه ها نمیخواهند دل بکنند ، من هم دلم میخواهد بیشتر این ورژن آرام و ساکت بچه‌های پر افاده را نگاه کنم. چقدر حرف ناگفته زیاد بود و چقدر راحت میشد با همین حرف‌ها عینک بدبینی را از چشم آنها برداشت ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــ تقدیم به روح پاک و بلند مرضیه‌حدیدچی و مرضیه‌های معاصر و آینده.
مهاجرت کلا سخته. حالا چه میخواد از ایران باشه به آمریکا چه از ایتا به تلگرام.
بعد از سر کشیدن احتمالا سومین ماگ نسکافه ، کتابو میبندم و میخوام درسای نخونده رو با اعتقاد به «و ما رمیت و اذ رمیت» جلو ببرم.
هدایت شده از تکه‌هایی‌از‌یک‌منسجم.
واژهٔ تا ابد که مثل یه قلعه شنی میمونه :)
یادداشت یك / مامان مثل همیشه لباس‌ها را اتو کرده و آویزان کرده روی دستگیرۀ در اتاق. کتری هم جوش آمده و صدای سوتش با صدای تیک‌و‌تاک ساعت آمیخته شده. پردۀ پذیرایی را کنار میزنم ، احتمالا از این ارتفاع ، از لابه‌لای ساختمان‌های بلند ، باز هم نتوانم غروب آفتاب را درست و حسابی نگاه کنم. باز دلم میخواهد که کاش ساکن خانۀ آخرین طبقه بودم. کتابی که شاید سرجمع ٤۰ صفحه از آن را هم نخوانده باشم را برمیدارم و دراز میکشم روی فرش‌های پذیرایی. کتری را خاموش کرده‌ام ، از اینجا صدای ساعت‌ هم کمتر شنیده میشود. خانه این موقعِ روز ، وقتی آفتاب دارد غروب میکند و هیچ‌کس خانه نیست ، وقتی تمام چراغ‌ها خاموش است و من به یک قطعۀ بی‌کلام از دارابی‌فر گوش میدهم ، خیلی دلچسب و دوست‌داشتنی‌ست. کتاب را باز میکنم ، در اولین نگاه ، چشمم قفل میکند روی این جمله ؛ «فقط میخواستم یک صدای گرم و دوستانه بشنوم»
امکان نداره من ویس بدم و صدای شبکه پویا ضمیمۀ ویسم نباشه.
اونایی که به ربع‌پهلوی وکالت داده بودن، احتمالا همینایی‌ان که میگن خورشت کرفس غذا نیست. بی سلیقه‌ها!
بین پرمشغلگیِ این روزا ، دلتنگی واسه امام‌رضا رو چیکار کنم ؟
مامان میگه تجربه‌هات ، محبتت یا وقتت رو صرف هر آدمی که از راه میرسه نکن. خسیس باش. میگه آسون به دست نیاوردی که آسون از دست بدی ..