eitaa logo
_نوارکاسِت
1.4هزار دنبال‌کننده
660 عکس
99 ویدیو
10 فایل
_ وقف امام حسین (ع) _ چیزهایی که باید بشنوید ؛ @vocal_document https://daigo.ir/secret/618123983 ناشناس‌ها توی لینک پاسخ داده میشه،چک کنید * کپی نوشته‌ها شرعا حلال نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
صدایی جز صدای کشیده شدنِ کفش‌هایم روی زمین نمیشنوم. این شاید مطبوع ترین حالی باشد که میتوانم بعد از روزاهای سخت طولانی داشته باشم. دارم قدم میزنم آن‌هم درست زیر نور ماه. هرازگاهی چشمانم را از صفحه‌ی گوشی میگیرم و به ماه خیره میشوم. دلم میخواهد دست ببرم و ماه را پائین بیاورم و بعد آن‌را ببوسم. چند ستاره بدون هیچ نظم خاصی دور‌وبرِ ماه چیده شده‌اند. شاید نورانی ترین آنها ، همان ستاره‌ای باشد که در کودکی به عنوان ستاره‌ی خودم میشناختمش. پتو را به خودم نزدیک‌تر میکنم و قدم‌هایم را آهسته‌تر برمیدارم. هر‌ازگاهی که قلک دلم شکسته میشود از غم و غصه و فشار و هزاران هزار حرفِ ناگفته ، می‌آیم اینجا تا شاید شکستی‌هایش التیام پیدا کند. اینجا همان جاییست که زیستن‌های آدم‌ها به مراتب کمتر از زیست ِ گل و بوته و درخت هاست و این باعث میشود ؛ بتوانی راحت‌تر فریاد بزنی گریه کنی قهقهه بزنی دور از چَشم‌های قضاوت گر . . . - فی‌الحال -
_نوارکاسِت
غمی که امروز جا خوش کرده گوشه‌ی قلبم هیچ فرقی با چهل روز پیش نداره ... همون قدر آمیخته با رنج و بغض. هنوزم باورم نمیشه این حجم از قساوت تو یک آدم جمع بشه .. البته یادم نبود که یک نفر نبود و ۳۰ نفر بودن .. دارم به این فکر میکنم که چقدر قشنگ نوکری کردی آقا آرمان ، اربابت همون‌طوری پذیرفتت که تو روضه ها از بچگی شب‌دهم محرم برامون میخوندن .. همون روضه‌هایی که خبر از قتله گاه و آدمایی میداد که غریب گیر آوردنش و باهرچی دستشون میومد میزدن ... از پیکری که زخم های زیادی به تن داشت ولی تا ته تهش ذلت نپذیرفت.. از وقتی خبر شهادتت رو شنیدم همش این سوالو از خودم میپرسم که ما کجای این دنیا وایسادیم ؟ ما برای دین و آرمان‌هامون چی دادیم ؟ ما از حزب الهی بودن فقط اسمشو داریم یا در علم هم همون هستیم که باید باشیم ؟ دلم گرفته آقا آرمان ، برای آرمان‌هایی که این وسط داره دستمالی یه عده نمک‌نشناس میشه کمکمون کن که ازشون به درستی پاسداری کنیم ، نوکر خوبِ ارباب(:
_نوارکاسِت
|زیـبا‌ترین‌قاب‌ِ‌پائیز‌۱‌٤‌۰۱|
جدی جدی تموم شد ؟ پاییزو میگم. یعنی دوباره باید سیصد‌واندی روز ، روزشماری کنیم تا دوباره چشممون بخوره به این‌همه قشنگی؟ بچه که بودم لیلا همیشه میگفت اگه برگای پاییزو برداری بچلونی ازشون غم و عشق میچکه. منم میگفتم عشق چیه ؟ اصلا عشق و غم چه ربطی بهم دارن ! اونم میگفت : تو هنوز از عشق چیزی نمیدونی بچه ، سرت تو کتاب درست باشه. بعدشم پاییز با پارادوکساش قشنگه. یه بارم یادمه بهش گفتم کجای پاییز قشنگه که انقدر منتظری تا برسه؟! هر روز که میخوای بری مدرسه ، اگه بارونی باشه خواب میمونی اونوقت باید جواب جیغ‌جیغای ناظمو بدی ، خورشیدم که نداریم همش غروبه. از سرماهم که سگ‌لرزه میزنیم ! این قشنگه ؟ لیلا بهم خندید گفت هنوز مونده تا بفهمی احساس عمیقِ پاییزو . گذشت و گذشت تا فهمیدم پاییز واقعا عروس فصل‌هاست. اصلا میدونی ؟ باید بشینی کنارش چایی بخوری ، بزاری محمد صالح علاء دو سه تا محبوب من بگه ، بعد توام با خجالت نگاش کنی. یا مثلا بارون بیاد ، دستشو بگیری بدون چتر برید زیر بارون ، بعدم به صرف اسپرسو مقصدتون بشه یکی از کافه‌‌های خیابون جمهوری. اره خلاصه ... تازه فهمیدم اصلا پائیز تو ذاتشه همش غروب باشه ، همینه قشنگیش .. * ۳۰ آذر ۱٤‌۰‌۱
وقتی دفترچه خاطرات زندگیمو ورق میزنم وقتی تو روزای سخت ''دنبال بودن'' ها میگردم ، وقتی دنبال خالص ترین محبت‌ها میگردم اسم شما صدر ِ همه اسم ها در نظرم میاد. کسی که از همون بچگی ، وقتی زمین میخوردم تا حرف حرف ِ اسمشو رو زبون میاوردم توان بلند شدن میگرفتم. کسی که همیشه حضورش تو ثانیه های غربت ، سایه‌ی مهر انداخته رو احوالات ناخوشم و گفته ''نترس چیزی نیست من کنارتم''' از ریشه این محبت بی دریغ و پدرانه بخوام بگم باید تفال بزنم به همون شعر سعدی که میگه ''همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی'' آخه من همیشه حس کردم وجود بی منت و محبت پدرانه شما رو توی زندگیم .. ممنونم که خوب و بد رو سوا نکردید و گذاشتید این ''منِ حقیر '' تو زمره بچه هاتون باشه.. فقط اینکه باور کنید ما دلمون برای تنفس تو هوای حرمتون لک زده. میشه دعوتمون کنید دوباره ؟ - به وقت دلتنگی برای قدم زدن رو به روی ایوون طلا.
همین شب‌ها بود. حوالی آن سالها که هر شب ، از میان کوچه پس کوچه های تو درتوی منیریه ، صدای تیر و تفنگ می‌آمد و من با هر شلیک دست روی گوشهایم میگذاشتم و لاجرم میدویدم به سمت منشاء صدا بلکه تورا بجویم. پرت میشوم میان قصه‌ها و غصه‌هایم. میان خاطرات کم و بیشم با تو. روزی در میدان ژاله ، وقتی بوی خاک و خون بینی‌مان را نوازش میداد ، روزی هم بین کوچه های قدیمی و تنگ شمیرانات در حالی که داشتیم دیوارهارا با شعارها پر میکردیم خاطره ای کوچک رقم میزدیم و همین میشد عاشقانه‌ترین های ما. میان جاده تهران-قم یا شاید بعد از نماز مغرب و عشا که از مسجد بیرون می آمدی و من هم با چادری که مادرت برای نامزدی‌مان به من داده بود مثلا اتفاقی از کنارت رد میشدم و تو حتی نگاهم نمیکردی. این وسط بینِ نقشه‌کشی‌هامان برای بعد انقلاب و رویا بافی هایمان برای روز ورود امام و تدارکاتش یاد آن شب تلخ خانه تیمی منیریه می‌افتم. دورهم نشسته بودیم که باز صدای تیراندازی آمد. میخواستی با خسرو بروی و ببینی چه خبر شده ؟ گفتم نرو ، گفتی بازمیگردی ! گفتم بمان و خطرناک است ، گفتی بازمیگردی !رفتی ، نیامدی. منتظر ماندم ، نیامدی. امام آمد ، نیامدی. انقلاب شد ، نیامدی. نیامدی ، نیامدی ، نیامدی ..
نشسته‌ام وسط صحن پیامبر اعظم، دانه‌های تسبیح را آرام آرام رد میکنم.خانوم‌ها با چادرهای رنگی‌رنگی صفوف نماز را پر کرده اند ، بعید نیست این همان‌ ''والصافات‌صفا'' باشد. از سرمای‌ هوا دستانم یخ کرده و هر چند دقیقه یک بار آستینِ لباس کاموایی سفیدم را با زور روی انگشتانم میکشم. زمین خیس است. خیسِ خیس! دو روز تمام است باران میبارد، اینجا کسی از چتر استفاده نمیکند. اینجا انگار همه دلشان میخواهد بشوند شبیه موش آب کشیده. شاید فکر میکنند این باران تطهیر است که میبارد و میخواهند سرتاپایشان غسل شود. تسبیح را دور دستم میبندم و از جایم بلند میشوم. کفش هایم را میپوشم و میروم سمت آب‌خوری. چه چیزی در اینجا لذت اش بیشتر از یک نفس سر کشیدن یک لیوان آب است ؟ از صحن بیرون میآیم و از زاویه دورتر می‌ایستم به تماشای گنبد. دلم میخواهد گنبد را از گوهرشاد و ایوان مقصوره تماشا کنم اما دور است. آنقدر دور که دلم طاقت نمی‌آورد. همانجا مینشینم و دست میگذارم زیر چانه‌ام و مداحی را پلی میکنم ، مداح میخواند '' خدا میدونه من از خودم هیچی ندارم هرچی که دارمو امام رضا بهم داد ! '' و من به اشکهایم اجازه جاری شدن میدهم. - فی‌الحال -
_نوارکاسِت
بچه که بودیم بهمون یاد دادن که : ''هر بلایی سرت اومد برو در خونه‌ی پسر فاطمه خودش برات راست‌و‌ریستش میکنه'' گفتن : نگران نباشیا ، اگه کم آوردی، برو امام زاده محل دخیل ببند قسمش بده به ‌امام حسین گره از کارت باز میشه. این طوری شد که انس گرفتیم و تمام دلخوشی بچیگمون شد ابا‌عبدالله. دیدیم حل شدیم تو عشق ِکسی که میگن هزار و اندی سال ِ پیش تو صحرای کربلا شهید شده. آقای امام حسین ، شما به ما یاد دادید شخصیت ها در طول تاریخ منقضی نمیشن ، ریشه میکنن تو سلول به سلولِ ثانیه ها و خاطره ها ! خلاصه که خیلی مخلصیم آقایی که همیشه میشه روش حساب کرد. آقای روزای سخت ، تنها همراه همیشگیِ زندگی ما آدم معمولیا. لطفا بزار تا آخر در خونتون بمونیم چون میدونید که ، '' همه میرن و فقط شما میمونید برامون ! '' - شعبان ۱۴‌‌۴۴
_نوارکاسِت
گاهی که به خانه‌شان میرویم ، اگر حال و حوصله‌اش را داشته باشد ، دواستکان چای میریزم و میروم مینشینم کنار دستش ، خرماهای درشت تر را جدا میکنم و میگذارم روی نعلبکی و باز مثل همیشه دلم میخواهد یک خاطره مهمانم کند. او هم دست رد به سینه‌ام نمیزند و برایم میگوید. از شب‌های عملیات ، از دوش به دوش برادرهایش جنگیدن ، از خفقان‌‌ها و تنگی‌ها به وقتِ حملاتِ دم صبح ، از دلشوره‌ها وقتی میفهمید تهران بمباران شده. گاهی هم خاطره آن شبی را میگوید که پیکر نیمه‌جان برادرش را به آغوش کشید. از آن‌شب دیگر برنگشت ، دلش را همان‌جا میانِ ‌خاکریز‌ و‌ جعبه‌های‌ خا‌ک گرفته‌ مهمات جا گذاشت و آمد که مراقب بچه‌های قد و نیم قد برادرش باشد وقتی که غریبانه درکوچه‌های یک شهر مرزی زندگی میکردند. اما هیچ وقت ، از آن حادثه نگفت! راستش من هم نپرسیدم. نمیدانم ، شاید یک شب وقتی دوباره از درد شب‌گرد خانه شده و من نیم خیز از لای در اتاق نگاهش میکنم ، بروم دستانش را بگیرم و بخواهم از آن شب برایم بگوید. شاید وقتی در راه رفت‌وآمد چشم‌پزشکی است از او بپرسم که چه بلایی سر چشمانش آمده ؟ شاید هم شب‌ها موقع خواب ، وقتی به بهانه آب خوردن به آشپزخانه میروم و مثل همیشه میبینم که دارد پاهایش را از درد میبنند بنشینم کنارش و با تمام شجاعت از او بخواهم که بگویید. شاید هم این قسمت ماجرا را باید از زبان مادرجان بشنوم. از تمام شب ‌های تنهایی اش ، وقتی تازه از شهرستان به تهران آمده بودند و همسرش او و دو تا بچه کوچک را به امان خدا گذاشته بود و رفته بود جبهه زیرزمین خانه شده کلکسیون عکس‌های او و رفیقانش. عکس‌های به‌جا مانده از آن روزها و خاطراتی که هربار مرورش قلب او را به درد می‌آورد. حالا بعد گذشت این همه‌‌سال و متحمل شدن این همه درد ، نه استخدام جایی شده و نه حتی یک درصد جانبازی گرفته. شاید یک روز دلیلش را از او بپرسم ، اما شاید جواب را خودم هم بدانم ، میدانی که ؟ ماجرای عجیبی‌سیت این عاشقی !
_نوارکاسِت
هوا گرم بود و من طفل ۶ سالۀ بی‌طاقتی که مادرش از سر ناچاری او را با خودش آورده‌بود کشور غریب. بچه بودم ، نمیفهمیدم ! فقط از سفر خارجی خاطرات خوبی نداشتم. اولین‌بار ، چهارساله بودم که رفتیم سوریه. برای به یا‌د آوردن خاطرات ، زیادی بچه بودم. بچه بودم و نمیدانستم کربلا چیست ؟ نجف چیست ؟ عراق چیست ؟ فقط یادم می‌آید وقتی خیابان‌های منتهی به حرم را یکی یکی طی میکردیم ، بوی قیمه نجفی آزارم میداد. بچه بودم ، نمیفهمیدم! اولین‌بار وقتی وارد حرم شدیم ، مامان از همان اول شروع کرد به گریه ! پیش خودم میگفتم مگر گریه دارد ؟ بچه بودم ، نمیفهمیدم! دستم را محکم گرفت و در آن ازدحام باهم جلو رفتیم. هرچقدر جلوتر میرفتیم شلوغ‌تر میشد و نفس کشیدن هم سخت‌تر. گریه‌ام داشت درمی‌آمد و هی به مامان غر میزدم. تقریبا نزدیک ضریح شده بودیم که یکی دستم را کشید و من هم با او همراه شدم. خادم بود ، صورتش را یادم نمی‌آید ، اما میتوانم لبخندش را پشت تصورات محو ذهنم ببینم. پشت سرش ، یک کنجِ خالی بود که یک طرفش ضریح و آن‌طرفش دیوار بود. دستم را رها کرد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. اما شاید میخواست بگوید اینجا امن است. من هم فقط زل زده بودم به ضریح و یک نگاهم به مامان بود که مشبک هارا چسبیده و حواسش به تک دختر غرغرویش نیست. از همان بدو تولد ، سالی یک بار را به مشهد میرفتیم اما هیچ وقت مامان نمیزاشت جلو بروم و مشبک‌ها را توی دستم بگیرم. میگفت زیر دست و پا له میشوم. اما حالا من بودم و یک کنج خالی برای خودم. خودِ خودم. میتوانستم هرچقدر که دلم میخواهد با مشبک‌ها بازی کنم. بازی ؟ بچه بودم ، نمیفهمیدم! دستم را بالا بردم و مشبک ها را گرفتم توی دستم. پاهایم را گذاشتم روی سنگ‌های مرمر و تا آنجا که توانستم بالا رفتم ، میخواستم داخل ضریح را ببینم .. یک نگاهم سمت خانوم‌ها بود که بلند بلند گریه میکردند و زیر لب دعا میخواندند و یک نگاهم به داخل ضریح خیره شده بود. پاهایم درد گرفته بود. پایین آمدم. مامان زیارتش تمام شده بود و میخواست که برویم. آن زمان بچه بودم ، نمیفهمیدم! اما حالا هروقت نگاهم گره میخورد به طرح انگور روی ضریح دلم پر میکشد به آن روزها. همان روزهایی که مولا یک کنج برایم در حرمش کنار گذاشته بود تا به قول قدیمی‌ها در آن غلغه و ازدحام یک وقت النگوهایم نشکند. - وقتی که شش سالم بود !
_نوارکاسِت
| الوداع |
پاتند میکنم تا آخرین نماز را از دست ندهم. نگاه میکنم به بالای سرم و میبینم که خورشید آن دوردست‌ها دارد غروب میکند. خیابان امام رضا من را یاد شارع الرسول می اندازد، وقتی از کوچه‌های تنگ و باریک نجف خودت را گره میزنی به جمعیت مشتاقان و میخواهی که هرچه زودتر به حرم برسی. شاید هم خیابانی که انتهایش به حرم عباس ختم میشود ، اسمش را یادم نمی‌آید ، اما حال و وهوایش را خوب به یاد دارم! حالا چهارراه دانش را رد کرده ام و حرم خوب‌تر دیده میشود. دلشوره‌ها شروع به جوشش میکنند. به حرم میرسم ، صحن هارا یکی یکی رد میکنم و حالا به آزادی رسیده‌ام ، صدای اذان تمام میشود و فکر میکنم بهتر است همین‌جا نماز را قامت ببندم. نماز اول را با بغض شروع میکنم و با گریه تمام میکنم. نماز دوم را که قامت میبندم ، دلشوره‌ می‌افتد به جان ثانیه‌ها ، نه من میخواهم تمام بشوند نه آنها ! اما خیلی زود آخرین نماز هم به پایان میرسد. دلم گرفته ، مچاله شده ، غم‌گین شده ، خداحافظی نمیخواهد ! حالا نماز تمام شده و بلند میشوم بروم حرم گردی. عصر باران باریده بود و زمین هنوز خیس است ، حقا که امام رضای بارانی به مراتب زیباتر است. کم کم زمان رفتن فرارسیده. دلم کنده شدن نمیخواهد. این‌ساعت‌ها بیشتر از اینکه دلم بخواهد اشرف مخلوقات باشم ، دلم میخواست دخیلی باشم که پیرمرد محاسن سفیدی به قصد دعا برای عاقبت بخیری بچه‌هایش گره زده به گوشۀ پنجره فولاد. حالا زمان رفتن بود. زمان خداحافظی ! در میانۀ راه فکر میکنم به رواق امام‌خمینی و خاطرات کودکی‌ام که لابه‌لای کتاب‌دعاها مخفی شده ، فکر میکنم به رواق دارالمرحمه که رواق عربهاست! صدای عربی حرف زدنهایشان که توی گوشم میپیچد ، من هزار برابر دلتنگ سرداب حرم امام حسین میشوم. باز رسیده‌ام به چهارراه دانش، حالا باران گرفته ، برمیگردم و نگاهم را میدوزم به حرم که کمتر از قبل در تیررس نگاهم است. سلام آخر را میدهم ، دلم کبوتر میشود تا سلامم را به امام رضا برساند. قدم هایم آهسته آهسته دارد مرا از حرم دور میکند. در راه تا به هتل برسم ، زیر لب هزاربار میگویم [نکند این آخرین دیدارمان باشد] ؟ - به جا‌مانده از سفر مشهد 💚
الی ای دلبر شیرین من؛ عارضم که چشمانتان مدتیست خواب و خوراک را ز ما ربوده ، اگر مقدور است کمی بکاهید از دلبری کردنتان! ما که در حال خودمان بودیم ؛ نگاه شما بود که از عبد سجاده نشین ، مست و خمار میکده ساخت. قلب ما از عاشقی سر در نمی‌آورد ، مقصر برق چشمان خودتان بود ! مصدع نمیشوم ؛ خواستم بگویم بروید همسری برای خودتان اختیار کنید ، بلکه از هرزگی چشم ما در نگاه کردن به شما کم شود. هرچند میدانم بعد از رفتن شما ، جان ز تن ما نیز میرود ..!
آن شب را خیلی خوب به یاد دارم ! موهایت را با یک حرکت ِ فوق سریع پشت گوش‌ هایت پنهان کردی ، روسریِ قواره ۹۰ گلگلیی که تازه از بازار وکیل برایت خریده بودم را جلوتر کشیدی ؛ انگار خودت هم فهمیده بودی ترکیب موهای فرِ خرمایی با آن روسریِ خوش رنگ و لعاب دل هر رهگذری را از بیخ و بن میلرزاند. نگاهت که میکردم صدای خدا در سرم میپیچید که میگفت [ انا فتحنا لک فتحا مبینا ..] لبخند ملیحت را که تحویلم میدهی غریزۀ مردانه‌ام تحریک میشود به بوسیدن چشم‌هایت من در تمام زندگی چیزی به زیبایی چشم های تو ندیده ام .. من از همان اولین بار ؛ دلم را گره زدم به گوشۀ قلبت و تمام تورا برای خودم خواستم. تبدیل شدم به خودخواه ترین مرد شهر ؛ که دلش میخواست تنها مجنون لیلایش باشد . لیلا خانوم ! مخاطب نت به نت کلمات عاشقانه‌ام.
_نوارکاسِت
من همان دانش‌آموزِ حواس‌پرتِ کلاس ۷/۲ بودم که سرم درد میکرد برای تجربه کردن چیزهای جدید. آن سال‌ها پا توی هر راهی گذاشتم و به هر سوراخ موشی سرک کشیدم. آن روح سرکش کم‌کم داشت کار دستم میداد. دیگر مامان هم از دستم آسی شده بود ، چپ میرفت ، راست میرفت میگفت : نمیخوای یکم بزرگ شی بچه ؟ مثلا ۱۳ سالته‌ها ! حتی خودم هم نفهمیدم چه‌شد ، فقط یک روز چشم باز کردم و دیدم دورواطرافم پر شده از کتاب‌های زندگینامۀ شهدا. منی که به زورِ دادوبی‌داد‌های مامان مینشستم پای بساط درس و مدرسه ، حالا آنقدر کتاب خریده بودم و انبار کرده بودم گوشۀ اتاق ، که بابا برایم از نجاری سفارشِ کتابخانه داده بود. صبح تا شب لا‌به‌لای مستندها ، میان کتاب‌ها ، عکس‌ها ، میگشتم دنبال یک راه نجات! با آن احوالِ مستاصل میان روزهای پردلشوره و گرفته آنقدر گشتم تا شما را پیدا کردم. از منش و رفتار و معرفت و زندگی‌تان به‌قدری آموختم که به قول مامان دیگر سرعقل آمده بودم. منی که به شهدا و دنیاشان تعلقی نداشتم حالا هر هفته پنجشنبه‌ها سمجانه از بابا میخواستم که ببردم بهشت زهرا. خلاصه که ؛ خیلی ارادت داریم حسین آقایی که مرامتون چراغ‌راهِ زندگی و مزارتون مقصد همیشگی روزای سخت و تلخِ منه. - دخترِ حواس‌پرت کلاس ۷/۲ ! [به بهانۀ سالگرد شهادت]
آن سال ماه رمضان افتاده بود چلۀ تابستان ، من هم گرمایی و کم‌طاقت. غروب به غروب تا خود اذان ، ولو میشدم روی فرش دست‌بافتِ پهن شده جلوی پاگرد پله و منتظر بودم تا مؤذن الله اکبر اذان را تمام نکرده ، بروم و لیوان شیر را سر بکشم. باباجون هرشب میرفت مسجد برای نماز جماعت. البته کار همیشگی‌اش بود ، روزی سه وعده ! من هم در آن عالم بچگی هروقت نگاهم به کاسۀ بزرگ آش رشته و بقیۀ مخلفات رنگی رنگیِ سفره می‌افتاد علامت سوال ذهنم گنده‌تر میشد که ''چگونه میتواند از این سفرۀ افطار بگذرد و برود مسجد'' ؟ یک‌جور تند تند پنیر و خیار و گوجه را در یک وجب نان بربری میچپاندم و احتکار میکردم گوشۀ لپم که مامان‌جون هر چند دقیقه یک بار میگفت : «بچه همش مال خودته آروم بخور ، میمونه سر دلت دورت بگردم.» من هم بی‌توجه‌تر از قبل ادامه میدادم. آن سال تلوزیون وقت سحر ، برای روزه اولی‌ها برنامه اختصاصی داشت که من طرفدار پروپاقرصَش بودم. قبل از خواب همه را با جملۀ '' توروخدا منو زود بیدار کنید نکنه یه‌وقت خواب بمونم و برنامه شروع بشه '' دیوانه میکردم. بعد از سحری خوردن و نماز خواندن وقتی میخواستیم بخوابیم ، باباجون تازه رادیوی کوچک جیبی‌اش را در می‌آورد و صدایش را تا ته زیاد میکرد ، اگر هم زبانِ گله باز میکردیم که : « ای بابا کمش کن میخوایم بخوابیم » میگفت : « مکروهه آدم بین‌الطلوعین بخوابه » و بعد از چند دقیقه خودش خوابش میبرد و ما میماندیم و صدای تا ته زیاد شدۀ رادیو ! - یک ورقِ آن ماه‌رمضان‌های بچگی.
این سحر ، حسِ اون امتحانی رو داره که عقب افتاده و یک روز فرجۀ بیشتر داریم. حس جمعه‌ای که شنبۀ‌ فرداش مدرسه‌ها بخاطر برف تعطیل شده. ارائه‌ای که براش آماده نبودی و وقتی رفتی سرکلاس متوجه شدی معلم نیومده. سفری که بخاطر مرخصی تشویقیِ یهوییِ بابا یک روز طولانی‌تر شده. حسِ کنسل شدن پرواز نجف-تهران. وقت اضافۀ دربی ، وقتی تیم مورد علاقت هنوز گل نزده. یا شایدم گلِ رامین رضاییان تو دقیقه‌های آخر بازیِ ایران-ولز. حس برگشتن عزیزترین آدم زندگیت از کما وقتی میخواستن دستگاه‌هارو ازش جدا کنن. صادر شدن اجازۀ مامان برای شب خوابیدن خونۀ مادربزرگ و حس اینکه '' اره یکم بیشتر میتونی پیشش بمونی '' حسِ امتیاز گرفتن حسن‌یزدانی تو ثانیه های آخر بازی جاموندن از قطار وقتی هنوز دلتو از گره‌های فرش حرم جدا نکردی. حسِ تبدیل شدن دونه‌های بارون به برف تو روزای آخر اسفند. اصلا هر حسِ خوب نود دقیقه‌ایِ ممکن ! خلاصه خداجون ممنونم اجازه دادی یکمی بیشتر تو بغلت بمونیم. - آخرین سحرِ رمضان ۱٤٤‌٤
دو / هستی از آن طرف کلاس فریاد میزند : - میدونستم. این حکومتیا به دخترش هم رحم نکردن نه ؟ و بعد با چهرۀ پر از خشم مینشیند سرجایش. فضای کلاس نگران کننده شده. معلم هم هیچ نمیگوید و ادامه میدهد. انگار اینجا تازه اول کار مرضیه بوده. چون معلم میگفت حتی بعد از مدتی مرضیه به یکی پرنفوذترین آدم‌ها تبدیل شده و یک‌جورایی هم‌نشین رهبران و سردمداران انقلاب شده. حتی به پاریس رفته و در خانۀ رهبر اصلی انقلابِ ضد حکومتی ساکن شده. باز داستان بچه‌ها و سوت و کف‌هایشان شدت میگیرد. انگار درون هرکدامشان یک مرضیه میجوشد. معلم میگوید کار به جایی رسیده بود و اعتماد سران آنقدر به توانایی‌های مرضیه زیاد بود که مرضیه به دستور رسمی رهبر اصلی جنبش ، فرماندۀ نظامی استراتژیک‌ترین مناطق شده بود. حتی در یکی از مهم‌ترین دیدار‌ها با یکی از رهبران ابرقدرت جهان که هرچه از معلم خواستیم اسمش را بگوید ، گفت آخر کار خودتان میفهمید هم حضور داشته. انگار دیداری مهم برای سرنوشت انقلاب بوده و مرضیه هم تنها زن حاضر در آنجا. در آخر هم معلم گفت میدانید لقب مرضیه چیست ؟ و بچه‌ها همان‌طور متعجب و با کلی علامت سوال نگاهش کردند و معلم گفت «مادر انقلاب» ! - یعنی از مسیحم بالاتره ؟ پس چرا اسمشو نشنیدیم تاحالا. و بعد معلم با لحنی شیطنت آمیز ، چیزی گفت که کلاس در شوک بزرگی فرو رفت. + مسیح کیه بابا ! مرضیه حدیدچی معروف به خواهر طاهره متولد سال ۱۳۱۸ که یکی از یاران نزدیک امام خمینی (ره) بودن. گورباچف رهبر شوروی سابق کسی بوده که لقب مادر انقلاب رو بهشون داده. و در زمان جنگ تحمیلی و زمانی که حملات کومله شدت گرفته بود به دستور حضرت امام فرماندۀ سپاه همدان شدن. همه ساکت شده‌بودند. حتی صدای باد که از لا‌به‌لای پنجره به داخل می‌آید شنیده میشد ، اما صدای بچه‌ها نه. انگار توقع نمیرفت داستانی این‌چنان رشادت آمیز ، متعلق به زنی در دل جمهوری اسلامی باشد. زنگ خورده، مدت‌هاست اما بچه‌ها انگار تشنۀ بیشتر شنیدن هستند. انگار عمری دنیا را چپکی نگاه کرده بودند. حالشان بد است ، غرورشان انگار له شده ، اما بیشتر حیرت زده بودند. معلم تاریخ جلوی در بود. حالا ساعت کلاس بعدی فرارسیده بچه ها نمیخواهند دل بکنند ، من هم دلم میخواهد بیشتر این ورژن آرام و ساکت بچه‌های پر افاده را نگاه کنم. چقدر حرف ناگفته زیاد بود و چقدر راحت میشد با همین حرف‌ها عینک بدبینی را از چشم آنها برداشت ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــ تقدیم به روح پاک و بلند مرضیه‌حدیدچی و مرضیه‌های معاصر و آینده.
چند سالم بود ؟ نمیدانم. شاید قبل از به دنیا آمدنم اولین بار پایم به خانۀ شما باز شد. دفعۀ بعد هم احتمالا یک ساله بودم. از همان روزهای کودکی من سالی یک بار می‌آمدم پیش شما. احتمالا وقتی سه یا چهار ساله بودم ، برای اولین بار دستم را گره مشبک‌های پنجره فولاد کردم. گفته بودم؟ مامان از همان اولش اجازه نمیداد وقتی می‌آمدیم حرم ، جلو بیایم و ضریح را زیارت کنم. احتمالا وقتی پنج ساله بودم ، توی حرم آنقدر حوصله‌ام سر رفته که خودم را سر میدهم رو مرمرهای حرم و هربار بعد از اینکه خطر کله پا شدن از سرم گذشته ، بلند خندیدم. یا شاید هم وقتی صبح‌ها می‌آمدیم نماز رواق امام خمینی ، خوابم گرفته و دراز کشیدم روی پای مامان و بعد خادم آمده بالای سرم و گفته :«دخترم بلند شو ، حرم که جای دراز کشیدن نیست». من هم اخم کردم و بعد آنقدر کاری برای انجام دادن نداشتم که افتاده‌ام به جان کتاب دعاها و با وسواس چند بار مرتبشان کردم. آن بین هم چند دختر هم سن و سال خودم ، به من پیوستند و کمکم کردند. اولین تجربۀ خادمی‌ام آنجا رقم خورد. بعد از اولین باری که آن کار را کردم ، هر بار خودم را نسبت به تمام کتاب دعاهای حرم مسئول میدانستم و دلم میخواست که میتوانستم تمام قفسه‌ها را مرتب کنم. احتمالا وقتی هفت ساله بودم ، مامان موهایم را شانه کرده ، روسری‌ام را سرم کرده و همان پیراهن قرمز گل مرغی‌ را تنم کرده. بعد هم دست در دست بابا آمدیم تا حرم شما ، من هم از مامان پرسیدم : «که چرا می‌آییم پیش امام رضا ؟» و او گفته : «چون امام رضا پناه ماست.» من هم که آن روزها نمیدانستم پناه یعنی چه ، بیخیال از کنارش گذشتم. اما وقتی ۱۶ ساله شدم و اولین بار بدون مامان و بابا به حرم آمدم فهمیدم! فهمیدم پناه یعنی چه و چرا می‌آییم حرم. زنگ زدم مامان و پشت تلفن از او تشکر کردم که مرا پیش شما پناه داده. حالا از این راه دور با قلبی فشرده از دلتنگی میگویم ؛ السلام علیک یا پناه عالمیان. تولدتون مبارک💚.
فکر کردن به شما وظیفه‌ایست که هرچند وقت یکبار برگردن خودم میدانم آقای دست و پا شکسته‌ها ! اما باورتان نمیشود ، آنقدر تاریخ آخرین دیدارمان روبه انقضا رفته که خواه ناخواه همیشه به شما فکر میکنم. همان موقعی که لیوان آب خنک را سر میکشم ، یاد نوای مای بارد عراقی‌ها می‌افتم. دفتر و کتاب هایم را توی کوله که میچینم ، کوله را که روی دوشم جا به جا میکنم دلم میرود به روزهای گرم و جان کاه آن سفر. میرود موکب حضرت معصومه، که بعد از یک خواب دلچسب ، جمع و جور کردیم که راه بیوفتیم. همان موقع بود، بابا پرسید که کوله‌ام سنگین است؟ سنگین بود، اما دلم نمیخواست به او بدهم. دلم میخواست خودت ببینی با بارِ سنگینِ روی دوشم این همه راه را به سویت آمده‌ام. من وقتی غذا میخورم ، فکر میکنم ، راه میروم ، گریه میکنم ، میخندم ، استکان میشویم ، پا درد به سراغم می‌آید ، کفش تابستانی میپوشم ، چای شیرین میخورم ، نماز میخوانم ، زیارت نامه میخوانم ، لباس مشکی میپوشم ، بخاطر گرد و خاک سرفه میکنم ، انگشتر در نجف می‌اندازم، کباب ترکی میخورم ، فلافل میخورم ، شیر داغ میخورم ، عطر گلاب به مشامم میرسد ، اصلا هرچیزی مرا یاد شما می‌اندازد. میبینی که چقدر دلتنگم ؟ صدایتان کردم آقای دست و پا شکسته‌ها ، چون کارتان همین است. سرپرستی کردن از ما بی‌دست و پاها، ما کم‌ ها ما کوچک ها. خودمان که بلد نیستیم مراقبت کنیم از خودمان. حواست اگر نباشد ، زمین میخوریم ، زخمی میشویم و باز تو باید تیمارمان کنی. باز باید خوبمان کنی. حواست اگر نباشد دلمان پر میشود از غمباد. باید خالی‌اش کنی از هرچه غم است و شادی در قلبمان سرازیر کنی. باید حواست باشد. خودت خواستی قیم ما باشی. دیگر نمیتوانی زیرش بزنی ! میدانم. میدانم این کلمات پیش پا افتاده حق حضور دائمی‌ات در زندگی‌هایمان را ادا نمیکند. میدانم هجی حروف عشق حتی چیزی بیشتر از این چیزهاست. اما چه میشود که ما وسعتمان همین است. بگذار صدایت کنیم. بگذار کنارت بمانیم و از هوای معطر به تو تنفس کنیم. آقای دست و پا شکسته ها !
ما همان بچه‌هایی هستیم که قد کشیدنمان زیر پر چادر مادرمان بود. کدام چادر؟ همانی که گوشه‌اش را میگرفتیم و تا تکیه‌ سر خیابان می‌آمدیم. همانی که آن وقت ها که خیلی کوچک‌تر از اینها بودیم روی صورتمان می‌انداختیم و ادای گریه کردن در می‌آوردیم. شاید باورتان نشود که حتی بعدتر ها که خودمان چادر دار شدیم ، کیفش به آن روزها که گوشۀ چادر مادر را قرض میگرفتیم نمیرسید. گذشت ، قد کشیدیم. با ذوق و اشتیاق توی صف ایستگاه‌های صلواتی ایستادیم و چایی لب‌سوز خوردیم ، موقع حرکت دسته‌ها یک گوشۀ خیلی دور از جمعیت، نگاه مردهایی کردیم که زنجیر میزدند و ته دلمان آرزو میکردیم که کاش پسر بودیم و میتوانستیم دنبال دسته راه بیوفتیم. ماجرای خریدن لباس مشکی ، هرسال برایمان تازگی و ذوق زیادتری داشت. مثل خریدن لباس فرم برای مدرسه ، برایمان ضروری بود. حتی وقتی بچه بودیم. رسیدیم به اینجا، به این سن. حالا میتوانیم بگوییم تمام عمر کممان با تو سر شده. با اشتیاق به تو ، با میل به تو و محرم هایت. با عشق و شور کربلا و سفرهای اربعین. نسل مارا همه، به نسل آدمهای بی‌عقیده میشناسنند. غافل از اینکه تو پشت همه عقیده‌های مایی. مگر میشود ما با تو بزرگ شویم و عقیده‌هایت گوشۀ قلبمان رشد نکند؟ مگر میشود بویی نبریم از راه تو؟ دستمان را بگیر تا این محرم هم راه انسان‌تر شدن را در پیش بگیریم.
ما نه مقدسیم ، و نه حتی مشتی. ما فقط رفیقیم. رفیق‌های کم سن و سال اربابمان حسین. البته که او رفیق تر از ماست. ما بچه‌های عصر مدرنیته‌ایم ، عصر بی‌رحمی ، بی‌‌عاطفگی ، عصر بی‌رفیقی ! عصر حتی باب شدن رفاقتهای مجازی، ناچاراً برای فرار از روابط جان‌کاه حضوری. ما امروز به هر دری میزنیم که همدم پیدا کنیم ، به هر قیمتی که شده. فقط برای اینکه تنها نمانیم! دنیای ما آلوده شده ، سیاه شده ، خودمان هم که گمشدیم در برهوت وهم و خیال. در این وا نفسای بی‌رفیقی ، حتی با بودن کسی مثل حسین که اند رفاقت است و میشود یک عمر بی‌دردسر با او طرح رفاقت ریخت، هستند کسانی که صدای دسته‌های عزایش را آلودگی صوتی میدانند و سیاهی زدن به در و دیوار شهر را تجاوز به حقوق شهروندی. چه میتوان گفت ، جز شکر مکرر که الحمدالله حسین جان ! که ما میان این تاریکی ها خودمان را کشان کشان رساندیم به خیمه‌ات که نورالانوار است. آمدیم زیر پر و بالت باشیم. هرچند اگر احمق و امل و عقب مانده صدایمان بزنند. اگر این عقب ماندگی‌ست، اگر عرب پرستیست، ما عاشقانه میپذیریم این القاب را.
با احتساب امسال احتمالا بشود ۵ سال که بابا شده خادم افتخاری حرم. هر سه شنبه، حرمِ حضرتِ عبدالعظیم. البته ما میگوییم سیدالکریم! بابا میگوید لابه‌لای این همه مشغلۀ کاری، خستگی‌های تمام هفته را جمع میکنم و سه‌شنبه‌ها یک‌جا میبرم آنجا پیش خودش. میگوید دواست. از آن دوای‌های واقعی. من هم گه‌گاهی با او میروم. من هم از او یادگرفتم و خستگی‌هایم را جمع میکنم و میبرم پیش خود آقا. این‌روزها و شب‌هاهم سخت میگذرد و جان میدهد بروی بنشینی کنج حرم یک عالمه حرف بزنی برایش. این روزها دست کم برای من با اشک و آه سر میشود. با حسرت و اندوهِ بی پایان. با دلتنگی. برای یک امشب درس و کتابهایم را بوسیدم گذاشتم کنار و با بابا به حرم رفتم. دلم را به هر دری که زدم آرام نشد. ساعت حدود ۱۰ بود که دوباره قصد زیارت کردم. وارد حرم شدم، سلام دادم، نگاهم را دوختم به ضریحی که از درونش نور قرمز بیرون می‌آمد. جلو رفتم. دستانم را گره ضریح کردم. مداح همچنان توی گوشم میخواند و من هم با او زمزمه میکردم. دیگر نفهمیدم چه شد، به خودم که آمدم، دیدم کنار ضریحِ تقریبا خلوت نشسته‌ام و بلند بلند گریه میکنم. حتی دقیقا نمیدانستم چند دقیقه است به آن حال افتاده‌ام. دستانم را دوباره گره ضریح کردم و بلند شدم. گریه‌ام بند نمی‌آمد. سرم را چسباندم به ضریح و بلندتر گریه کردم. بلندتر و بلندتر.. راستش از شما چه پنهان، امید داشتم که شاید آنطور صدایم به حسینِ فاطمه برسد..
امروز، روزِ مرور دوبارۀ قصه‌های عاشوراست. انگار که خدا خاک داستانهای قدیمی را تکانده باشد و گذاشته باشدشان روی دور تکرار برای ما که عمری گفتیم، اگر روزی دوباره مظلومی گوشه‌ای از دنیا ذبح شود، ما رگ غیرتمان باد میکند که هیچ، به خون خواهیشان بلند میشویم و غوغا میکنیم. امروز، روزِ مرور قصه های پدر پسری‌ست. مرور قصه‌های لالایی‌ خواندن مادری اندوهگین برای طفل کوچک و جمع کردن بدن قطعه قطعه شدۀ جوان رشیدی از روی زمین. وسط هیئت‌ها قلبمان گرفت فقط از شنیدن داستان جان دادن پسر در مقابل پدر و امروز دیدیم و زنده ماندیم. دیدیم پدری بدن اربا اربای فرزندش را توی کیسه جمع میکند و زنده ماندیم. ما میخواندیم الهی عظم البلاء و امروز به چشم دیدیم که بلا چقدر میتواند بزرگتر از حد تصورمان باشد. و فهمیدیم بهای بیدار شدن جهان، بهای امام نداشتن چقدر سخت و سنگین است.
همه چیز برای ما از آن زیتونها شروع شد. و من تا آخر عمر ممنون آن چند زیتونی هستم که از دستت به زمین افتادند. آمدم کمکت کنم که جمعشان کنی و همان‌ شد شروع ماجرا. لحن چشم‌های عربی‌ات بوی وطن میداد و آن زیتون ها.. من دانشجوی سال سومی بودم و تو سال اول. هردویمان خوشحال بودیم که توی کشور غریب کسی را پیدا کردیم که حرفمان را میفهمد. که میشود ساعتها کنارهم بنشینیم و از وطن بگوییم. آن‌هم بدون هیچ توضیح اضافی. بچه‌تر که بودم، شبها موقع خواب، پدر برایم از فلسطین میگفت. قصۀ مردم الولاجه و دلبستگی عمیقشان به درخت مادر زیتون که او معتقد بود آن درخت پنج هزار ساله، یک روزی شکایت تمام این سالها ظلم را به خدا میکند. چون او تنها شاهد قدیمی ماجراست. دقیقا اکتبر همان سال بود که قلبمان طاقت نیاورد و برگشتیم به آغوش وطن. عروسیمان؟ ما که کسی را نداشتیم. درخت زیتون شد تنها مهمان جشن کوچک ما. با همین دستها برایت سینه‌ریزی ساختم که به جای مروارید های درخشان، هسته‌های زیتون از آن آویزان بود. زندگی خوبی داشتیم. دنیا توی دستهایمان بود وقتی زیر سقف خانۀ کوچکمان من بودم و تو که با هر لبخندت به زندگیمان گرما میبخشیدی. کنار تو، ایرادی نداشت اگر زیر بمبارانهای گاه و بی‌گاه این حرامی‌ها هر شب را صبح میکردیم و به انتظار مرگ حیاط خانه را آب و جارو میکردیم، اما ما بازهم به امید صلح و آزادی نهال های جوان زیتون میکاشتیم و در آن دور دست‌ها روزهایی را میدیدم که نهال‌هایمان بزرگ شده اند و عمر طولانی کرده‌اند. عمر طولانی که برای بیشتر ما رویایی محال و دور بود ، اما همیشه برای نهال‌های کوچک زیتون آرزویش میکردیم. سه‌شنبه ظهر، تو رفتی از باغ، زیتون بچینی. همان باغی که درختان ریشه دار و قدیمی‌اش شده بودند سند اصالت روستا. عزیز دلم! رفتی اما نیامدی. صبر کردم و بازهم نیامدی. آمدم سراغت. دیدم کنار نهالی نیم سوخته، غرق در خون افتاده‌ای. زانوهایم سست شدند و جان از بدنم رفت. اشکهایم روان شد. چشمان خیسم به دستهای خونی‌ات خیره شد. چیزی را محکم توی دستت گرفته بودی؛ گردنبندت بود. همانی که خودم با هسته‌های زیتون برایت درست کردم. آن را به دست گرفتم. از هر دانه‌اش، خون تو بر زمین میریخت. عزیزم، چرا اینگونه شدی؟ قول میدهم تمام هسته هارا بکارم تا باز هم متولد شوی. هسته هایی که آغشته‌اند به خون تو.
هدایت شده از _نوارکاسِت
همه چیز برای ما از آن زیتونها شروع شد. و من تا آخر عمر ممنون آن چند زیتونی هستم که از دستت به زمین افتادند. آمدم کمکت کنم که جمعشان کنی و همان‌ شد شروع ماجرا. لحن چشم‌های عربی‌ات بوی وطن میداد و آن زیتون ها.. من دانشجوی سال سومی بودم و تو سال اول. هردویمان خوشحال بودیم که توی کشور غریب کسی را پیدا کردیم که حرفمان را میفهمد. که میشود ساعتها کنارهم بنشینیم و از وطن بگوییم. آن‌هم بدون هیچ توضیح اضافی. بچه‌تر که بودم، شبها موقع خواب، پدر برایم از فلسطین میگفت. قصۀ مردم الولاجه و دلبستگی عمیقشان به درخت مادر زیتون که او معتقد بود آن درخت پنج هزار ساله، یک روزی شکایت تمام این سالها ظلم را به خدا میکند. چون او تنها شاهد قدیمی ماجراست. دقیقا اکتبر همان سال بود که قلبمان طاقت نیاورد و برگشتیم به آغوش وطن. عروسیمان؟ ما که کسی را نداشتیم. درخت زیتون شد تنها مهمان جشن کوچک ما. با همین دستها برایت سینه‌ریزی ساختم که به جای مروارید های درخشان، هسته‌های زیتون از آن آویزان بود. زندگی خوبی داشتیم. دنیا توی دستهایمان بود وقتی زیر سقف خانۀ کوچکمان من بودم و تو که با هر لبخندت به زندگیمان گرما میبخشیدی. کنار تو، ایرادی نداشت اگر زیر بمبارانهای گاه و بی‌گاه این حرامی‌ها هر شب را صبح میکردیم و به انتظار مرگ حیاط خانه را آب و جارو میکردیم، اما ما بازهم به امید صلح و آزادی نهال های جوان زیتون میکاشتیم و در آن دور دست‌ها روزهایی را میدیدم که نهال‌هایمان بزرگ شده اند و عمر طولانی کرده‌اند. عمر طولانی که برای بیشتر ما رویایی محال و دور بود ، اما همیشه برای نهال‌های کوچک زیتون آرزویش میکردیم. سه‌شنبه ظهر، تو رفتی از باغ، زیتون بچینی. همان باغی که درختان ریشه دار و قدیمی‌اش شده بودند سند اصالت روستا. عزیز دلم! رفتی اما نیامدی. صبر کردم و بازهم نیامدی. آمدم سراغت. دیدم کنار نهالی نیم سوخته، غرق در خون افتاده‌ای. زانوهایم سست شدند و جان از بدنم رفت. اشکهایم روان شد. چشمان خیسم به دستهای خونی‌ات خیره شد. چیزی را محکم توی دستت گرفته بودی؛ گردنبندت بود. همانی که خودم با هسته‌های زیتون برایت درست کردم. آن را به دست گرفتم. از هر دانه‌اش، خون تو بر زمین میریخت. عزیزم، چرا اینگونه شدی؟ قول میدهم تمام هسته هارا بکارم تا باز هم متولد شوی. هسته هایی که آغشته‌اند به خون تو.
هدایت شده از _نوارکاسِت
آن سال ماه رمضان افتاده بود چلۀ تابستان ، من هم گرمایی و کم‌طاقت. غروب به غروب تا خود اذان ، ولو میشدم روی فرش دست‌بافتِ پهن شده جلوی پاگرد پله و منتظر بودم تا مؤذن الله اکبر اذان را تمام نکرده ، بروم و لیوان شیر را سر بکشم. باباجون هرشب میرفت مسجد برای نماز جماعت. البته کار همیشگی‌اش بود ، روزی سه وعده ! من هم در آن عالم بچگی هروقت نگاهم به کاسۀ بزرگ آش رشته و بقیۀ مخلفات رنگی رنگیِ سفره می‌افتاد علامت سوال ذهنم گنده‌تر میشد که ''چگونه میتواند از این سفرۀ افطار بگذرد و برود مسجد'' ؟ یک‌جور تند تند پنیر و خیار و گوجه را در یک وجب نان بربری میچپاندم و احتکار میکردم گوشۀ لپم که مامان‌جون هر چند دقیقه یک بار میگفت : «بچه همش مال خودته آروم بخور ، میمونه سر دلت دورت بگردم.» من هم بی‌توجه‌تر از قبل ادامه میدادم. آن سال تلوزیون وقت سحر ، برای روزه اولی‌ها برنامه اختصاصی داشت که من طرفدار پروپاقرصَش بودم. قبل از خواب همه را با جملۀ '' توروخدا منو زود بیدار کنید نکنه یه‌وقت خواب بمونم و برنامه شروع بشه '' دیوانه میکردم. بعد از سحری خوردن و نماز خواندن وقتی میخواستیم بخوابیم ، باباجون تازه رادیوی کوچک جیبی‌اش را در می‌آورد و صدایش را تا ته زیاد میکرد ، اگر هم زبانِ گله باز میکردیم که : « ای بابا کمش کن میخوایم بخوابیم » میگفت : « مکروهه آدم بین‌الطلوعین بخوابه » و بعد از چند دقیقه خودش خوابش میبرد و ما میماندیم و صدای تا ته زیاد شدۀ رادیو ! - یک ورقِ آن ماه‌رمضان‌های بچگی.