_نوارکاسِت
بچه که بودیم بهمون یاد دادن که : ''هر بلایی سرت اومد برو در خونهی پسر فاطمه خودش برات راستوریستش میکنه''
گفتن : نگران نباشیا ، اگه کم آوردی، برو
امام زاده محل دخیل ببند قسمش بده به امام حسین گره از کارت باز میشه.
این طوری شد که انس گرفتیم و تمام دلخوشی بچیگمون شد اباعبدالله. دیدیم حل شدیم تو عشق ِکسی که میگن هزار و اندی سال ِ پیش تو صحرای کربلا شهید شده. آقای امام حسین ، شما به ما یاد دادید شخصیت ها در طول تاریخ منقضی نمیشن ، ریشه میکنن تو سلول به سلولِ
ثانیه ها و خاطره ها ! خلاصه که خیلی مخلصیم آقایی که همیشه میشه روش حساب کرد. آقای روزای سخت ، تنها همراه همیشگیِ زندگی ما آدم معمولیا. لطفا بزار تا آخر در خونتون بمونیم چون میدونید که ،
'' همه میرن و فقط شما میمونید برامون ! ''
- شعبان ۱۴۴۴
#شرحیات
روز پاسدار رو باید به اون دسته
از جنتلمنهای سبزپوشی که درواقع
جنتلمنسبزپوش نیستن مخزن
هستن هم تبریک بگیم.
سخنرانیهای شهید بهشتی راجب مسائل
اقتصادی و مشکلات جامعه انقدر صریح و
رکوراسته که هرکی ندونه فکر میکنه یه
اپوزیسیون داره این حرفا رو میزنه.
و خب انقلاب ما با سردمداری همین آدمها به
پیروزی رسید ، بعد یهسری متخصص تو ایتا
دائم میگن که نه اگه از دولت انتقاد کنید یا
مذهبی صورتی هستید یا از دین خارج شدین.
امشب دلم میخواد خودمو تو تکتک مصراعهای
مداحی ''یهقلبمبتلاتواینسینهاس''غرق کنم.
_نوارکاسِت
گاهی که به خانهشان میرویم ، اگر حال و حوصلهاش را داشته باشد ، دواستکان چای میریزم و میروم مینشینم کنار دستش ، خرماهای درشت تر را جدا میکنم و میگذارم روی نعلبکی و باز مثل همیشه دلم میخواهد یک خاطره مهمانم کند. او هم دست رد به سینهام نمیزند و برایم میگوید. از شبهای عملیات ، از دوش به دوش برادرهایش جنگیدن ، از خفقانها و تنگیها به وقتِ حملاتِ دم صبح ، از دلشورهها وقتی میفهمید تهران بمباران شده. گاهی هم خاطره آن شبی را میگوید که پیکر نیمهجان برادرش را به آغوش کشید. از آنشب دیگر برنگشت ، دلش را همانجا میانِ خاکریز و جعبههای خاک گرفته مهمات جا گذاشت و آمد که مراقب بچههای قد و نیم قد برادرش باشد وقتی که غریبانه درکوچههای یک شهر مرزی زندگی میکردند.
اما هیچ وقت ، از آن حادثه نگفت! راستش من هم نپرسیدم. نمیدانم ، شاید یک شب وقتی دوباره از درد شبگرد خانه شده و من نیم خیز از لای در اتاق نگاهش میکنم ، بروم دستانش را بگیرم و بخواهم از آن شب برایم بگوید. شاید وقتی در راه رفتوآمد چشمپزشکی است از او بپرسم که چه بلایی سر چشمانش آمده ؟ شاید هم شبها موقع خواب ، وقتی به بهانه آب خوردن به آشپزخانه میروم و مثل همیشه میبینم که دارد پاهایش را از درد میبنند بنشینم کنارش و با تمام شجاعت از او بخواهم که بگویید.
شاید هم این قسمت ماجرا را باید از زبان مادرجان بشنوم. از تمام شب های تنهایی اش ، وقتی تازه از شهرستان به تهران آمده بودند و همسرش او و دو تا بچه کوچک را به امان خدا گذاشته بود و رفته بود جبهه
زیرزمین خانه شده کلکسیون عکسهای او و رفیقانش. عکسهای بهجا مانده از آن روزها و خاطراتی که هربار مرورش قلب او را به درد میآورد. حالا بعد گذشت این همهسال و متحمل شدن این همه درد ، نه استخدام جایی شده و نه حتی یک درصد جانبازی گرفته. شاید یک روز دلیلش را از او بپرسم ، اما شاید جواب را خودم هم بدانم ، میدانی که ؟ ماجرای عجیبیسیت این عاشقی !
#شرحیات
_نوارکاسِت
- طاغوت ، طاغوت است ! چه عمامه به سر ، چه تاج به سر. شهیدبهشتی | #پیشنهادی
af77d8ab5d5a16f5fa5beec56b300ac632001264-144p_۲۶۰۲۲۰۲۳.m4a
494.8K
- بنده بازیهای سیاسی رو بزرگترین
خطر برای این انقلاب میدونم!
شهیدبهشتی | #پیشنهادی