کاش تا زمانیکه پیر میشم، تا زمانیکه
موهام همرنگ دندونام میشه ، هر شب
جمعه با :«شبهای جمعه میگیرم هواتو»
دم بگیرم و سمت حرمت سلام بدم ..
غمگینم
مثل دانش آموزی که برای فرار از
ریاضی اومده انسانی ، حالا از بین
این همه درس ، باید امتحان نهایی
ریاضی بده =))
_اندراحوالات
من ازت دوست دارم نمیخوام.
فقط میخوام بهم بگی :
«عیبی نداره ، باهم درستش میکنیم.»
من زخمهای بینظیری به تن دارم اما
تو مهربانترینشان بودی
عمیقترینشان
عزیزترینشان
بعد از تو آدمها
تنها خراشهای کوچکی بودند بر پوستم
که هیچکدامشان
به پای تو
به قلبم نرسیدند
تنها خراشهای کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند ، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازهای برمیگردی
و هربار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیقتر ..
- رویاشاهحسینزاده
چند سالم بود ؟ نمیدانم. شاید قبل از به دنیا آمدنم اولین بار پایم به خانۀ شما باز شد. دفعۀ بعد هم احتمالا یک ساله بودم. از همان روزهای کودکی من سالی یک بار میآمدم پیش شما. احتمالا وقتی سه یا چهار ساله بودم ، برای اولین بار دستم را گره مشبکهای پنجره فولاد کردم. گفته بودم؟ مامان از همان اولش اجازه نمیداد وقتی میآمدیم حرم ، جلو بیایم و ضریح را زیارت کنم. احتمالا وقتی پنج ساله بودم ، توی حرم آنقدر حوصلهام سر رفته که خودم را سر میدهم رو مرمرهای حرم و هربار بعد از اینکه خطر کله پا شدن از سرم گذشته ، بلند خندیدم.
یا شاید هم وقتی صبحها میآمدیم نماز رواق امام خمینی ، خوابم گرفته و دراز کشیدم روی پای مامان و بعد خادم آمده بالای سرم و گفته :«دخترم بلند شو ، حرم که جای دراز کشیدن نیست». من هم اخم کردم و بعد آنقدر کاری برای انجام دادن نداشتم که افتادهام به جان کتاب دعاها و با وسواس چند بار مرتبشان کردم. آن بین هم چند دختر هم سن و سال خودم ، به من پیوستند و کمکم کردند. اولین تجربۀ خادمیام آنجا رقم خورد. بعد از اولین باری که آن کار را کردم ، هر بار خودم را نسبت به تمام کتاب دعاهای حرم مسئول میدانستم و دلم میخواست که میتوانستم تمام قفسهها را مرتب کنم.
احتمالا وقتی هفت ساله بودم ، مامان موهایم را شانه کرده ، روسریام را سرم کرده و همان پیراهن قرمز گل مرغی را تنم کرده. بعد هم دست در دست بابا آمدیم تا حرم شما ، من هم از مامان پرسیدم : «که چرا میآییم پیش امام رضا ؟» و او گفته : «چون امام رضا پناه ماست.» من هم که آن روزها نمیدانستم پناه یعنی چه ، بیخیال از کنارش گذشتم. اما وقتی ۱۶ ساله شدم و اولین بار بدون مامان و بابا به حرم آمدم فهمیدم! فهمیدم پناه یعنی چه و چرا میآییم حرم. زنگ زدم مامان و پشت تلفن از او تشکر کردم که مرا پیش شما پناه داده. حالا از این راه دور با قلبی فشرده از دلتنگی میگویم ؛
السلام علیک یا پناه عالمیان. تولدتون مبارک💚.
#شرحیات
گفتم کاش میشد امشب دست دلمو بگیرم ببرم امانات حرم ، بگم آقا میشه این اینجا امانت بمونه؟ ولی بعد دیدم نه! امانت یهروزی برمیگرده دست صاحبش. من نمیخوام هیچجوره دلمو ازت پس بگیرم. میخوام همیشه همونجا بمونه. مثلا جاش بدی بین گلای بالای ضریحت ، لابهلای شال و تیکه پارچههای تبرکی زائرات. یا مثلا تو یکی از حجرههای طبقه دوم حرم که من همیشه دلم میخواست ببینم یعنی اونجا کجاست. اصلا خلاصه بگم ؟ دلم از زائر بودن خسته شده. دلش میخواد همسایه باشه. دوست صمیمیت باشه. از همون دوستای قدیمی و بامعرفتت.
تو شهر ، مجازی ، تلوزیون همهجا بوی
امامرضا میده. کاش همیشه همینطوری بود.