eitaa logo
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ♥️ از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان (عج)را بیاورد ، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت : « واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن ، اینجاهم واقعا همون جور .. اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی! » 😢 در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم ، سه بار زنگ زد . آنجا اینترنت نداشتم ، ارتباط تلگرامی مان هم قطع شد ، خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود.. هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش😔 گاهی که دلم تنگ می شد ، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم.. می دیدم آن موقع به من همه چیز را گفته ، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام . . از این واضح تر نمی توانست بنویسد : _قبل از اینکه من شهید بشم ، خدا به تو صبر و تحمل میده ! _مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه !😇 سفرم افتاده بود در ایام محرم . خیلی سخت گذشت 😢 از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند .. از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید.. سال های قبل با محمد حسین ، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود ، تهمان را می گرفتی هیئت 😭 عربی نمی فهمیدم ، دست وپاشکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم.. افسوس می خوردم چرا تهران نماندم . ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین .. فکر می کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه ، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود و یادم میرود 😍 🌷 ✨ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣🦋❣🦋❣
🌷🌷 ❇با اينكه فقط دو سال از حضور هادي در نجف مي گذشت اما دوستان زيادي پيدا كرده بود. 🔆برخي جوانان طلبه، كه كاري جزمطالعه و درس و بحث نداشتند 📌 با تعجب به كارهاي هادي نگاه مي كردند. او در هر كاري كه وارد مي شد به بهترين نحو عمل مي كرد. 💟كم كم خيلي ها فهميدند كه هادي در كنار درس مشغول لوله كشي آب براي خانه هاي مردم محروم شده. 🌟هادي با اين كار كه بيشتر مخفيانه انجام مي شد خدمت بزرگي باخانواده هاي طلاب مي كرد. 🔗اخلاص و تقوا و ايمان هادي اثرخود را گذاشته بود. او هر جا مي رفت مي خواست گمنام باشد. 📌هيچ گاه از خودش حرفي نمي زد. هرگز نديديم كه به خاطر پول كاري را انجام دهد. 🔘 اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت همه از اخلاص او مي گفتند. 🌟چندين نفر را مي شناختم که در تشييع هادي شرکت کردند و مي گفتند: ما مديون اين جوان هستيم و بعد به لوله کشي آب منزلشان اشاره مي کردند. ✳هادي غير از حوزه هر جاي ديگر هم كه وارد مي شد بهترين نظرات را ارائه مي كرد. 💟در مسائل امنيتي به خاطر تجربه ي بسيج و فتنه ي 1388 بسيار مسلط بود. 🔘از طرفي ديدگاه هاي فرهنگي او به جهت تجربه ي فعاليت درمسجدبسيار مؤثر بود. 🔶شايد به همين خاطر بود كه مسئولان حشدالشعبي به اين طلبه ي ايراني بسيار علاقه پيدا كردند. ❇رفت و آمد هادي با نيروهاي مردمي زياد شده بود. او به كار هنري و ساخت فيلم علاقه داشت 🌀 اين روند را بين نيروهاي حشدالشعبي گسترش داد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❤️ تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید. _داری کجا میری...؟؟ _خونه مامان زهرا... _دخترالان میرن؟سرزده؟ _باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _به بابا بگو من شب نمیام... فعلا خداحافظ... از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود _خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم. ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _آی کوچولو.... با خوشحالی سمتم برمیگردد... _یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد. کیفم را باز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول میگذارم و دستش میدهم. چشمهای معصومش برق میزند. لبانش را کودکانه جمع میکند... _امم...مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم. نگاهم دنبالش کشیده میشود. سمت پسربچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را با او تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد... ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃