🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
✳چاپ کرد و از آنها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي آن سربندها را با خودش به نجف برد.
🔗در آخرين حضورش در تهران، حدودهشتاد نفر از بچه هاي کانون مسجد به مشهد رفتند.
🔆در آن سفر هادي هم حضور داشت،زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود.
🔘اين مشهد آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با هادي رقم زده شد.
🌀هادي وقتي در نجف مشغول درس و کار بود، مانند ديگر جوانان اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل خانواده دهد و مسئوليت خانواده ي
جديدي را به دوش بگيرد.
✴به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند.هادي هم مثل همه ملاک هايي براي انتخاب همسر در ذهنش داشت.
🔳ملاک هاي او بر خلاف برخي جوانان نسل جديد، مالکهاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود.
♦او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد.هادي دلش مي خواست همسرش حجاب کامل داشته باشد.
🌟ميگفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و...وابستگي غلط داشته باشد.
💟هادي اخبار را پيگيري مي كرد، اما به راديو و تلويزيون وابستگي و علاقه نداشت.
📌وقتش را پاي سريالها و فيلمها تلف نمي كرد. مي گفت خيلي از اين برنامه ها وقت انسان را هدر مي دهد.
از نظر او زندگي بدون اينها زيباتر بود چندجایی هم در نجف برای خواستگاری رفته بود اما.....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
#آخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را بر میدارم و مقابلت می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_خب اینقد #سیدما خوبه...
ذوق میکنم و دورت میچرخم...سر تا پایت را برانداز میکنم...تو هم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم!
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمدرضا میپرسی
_توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟
خوشگله؟...
او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهت میدود!
دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره یه پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی#دفاع_از حرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد!مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی...
#لاحول_ولاقوة_الاباالله میخوانم و آرام سمتت فوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا!چقدر استادی بهت میاد!
_آره!استاد با عصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_چشم خوردم ریحانه..
چشم خوردم که برای همیشه جا موندم...
نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنت را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز یا پای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت را پایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورتت برساند...
همیشه ناراحتیت را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم...
_علی!...
تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی...
خدا برات خواسته..
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!...
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش...
_اصلن...تو قرار بوده از اول مدافع #عشــقمون باشی...
مدافع زندگیمون...
مدافع...
آهسته میگویم:
#مــن!
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃