<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😐
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😊
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_هفدهم
✳....دوستش مي گفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به
ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او
وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش
را به اين شخص داد‼
💟از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياري ازدوستان
و آشنايان باز كرد.
به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس مي دادند و
بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ...
❇من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز
كرد، من در سربازي بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همانمغازهاي برد كه خودش
كار مي كرد. من اين گونه وارد بازار آهن شدم.
✴به صاحب كار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است
و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد
اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
🔷هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و
رفت براي خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم
يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
🔶از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود❗
🔳هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب
بازداشت شد.
تا اين كه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد.
🗣راوی مهدی ذوالفقاری (برادر شهید)
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هفدهم
🌺 اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در دوران دبیرستان. بچه آرام و محجوبی بود.
محسن، پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود.
دوست داشت شانه به شانه جلو بروند.
🍁 اما تقدیر امیر چیز دیگری بود.
رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد.
در راه ِ برگشت، اتوبوس شان با تانکر نفت، شاخ به شاخ شد و آتش، کل ِ بچه ها را سوزاند.
🔥 داغ خانواده ها و دوستانشان را فقط این پیام آیت الله بهجت می توانست کمی خنک کند که گفت:
این ها شهید هستند.
🌹از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند.
یک روز که سر از سجده طولانی برداشت، مامان ازش پرسید:
چی از خدا خواستی محسن؟!
گفت: شهادت!
مامان یکه خورد.
فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب، شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد.
هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود.
🍁 حالا محسن، در بهشت ثامن الائمه علیه السلام با فاصله چند متر از مزار امیر، همسایه اش شده. ... 😭
🌸🍃🌸🍃🌷🍃🌸🍃🌸
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_هفدهم
رسیدیم خانه، من همین طوردرد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت
«خانم قابله اومدن»
خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه
برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد
بفرمایین اگه نخورین که نمیشه.
خیلی ممنون نمی خورم»
»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت»
شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر
#قسمت_هفدهم
پست ها آمدند و رفتند و هربار، سرنوشت قهرمان علی زاهدی به سوی لبنان، میدان، و آغوش سید حسن باز میگشت.
🔸 در مرحله جدید، دوران پرفراز و نشیب و مهمی در زندگی حاج علی روی داد که خود کتاب مستقلی است؛
جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه (۱۳۸۱/۰۶/۱۲-۱۳۸۴/۶/۲)،
فرمانده نیروی هوافضای سپاه ( ۱۳۸۴/۰۶/۰۳ - ۱۳۸۴/۱۰/۳۰)
و با شهادت احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه (۱۳۸۴/۱۱/۰۱ - ۱۳۸۷/۴/۳۱).
اینها، مسئولیتهای مهمی بود که قهرمان ما با نگاهی مبتنی بر پاسداری، آن گونه که امام (ره) فرموده بود: «از پاسداری خوب پاسداری کنید.» این دوران را سپری کرد.
🔰 نگاه او به مسائل این گونه بود که رهبر معظم انقلاب از او و دیگران خواسته بودند:
«کار را برای خدا بکنید، نه این که چون مردم دوست دارند، این کار را بکنید، نه. اگر هدف این شد که دل مردم را به دست بیاوریم، ناکام خواهیم ماند. از قول خدای متعال نقل شده که فرموده من قطعاً امید آن کسی را که به غیر من امید ببندد، قطع خواهم کرد. ما باید امیدمان به خدا باشد، برای خدا کار کنیم. منتها میدانیم که کار برای خدا جاذبه دارد. این شعارها، شعارهای الهی است. اگر چنان چه این پایبندیها سست شود، اگر نسبت به این شعارها تقیّد و پایبندی کم شود، توفیقات الهی هم سلب خواهد شد.»
💐 کار برای خدا هدف اصلی مردی بود که مقاومت، در انتظار دیدار او لحظه شماری میکرد؛ مردانی چون #عماد_مغنیه.
💠بار دیگر حاج علی بار سفر جهاد بر بست تا قوت قلبی برای بچه های مقاومت باشد و باری از شانه های سید حسن بردارد. دورانی که ۱۳۸۷/۵/۱ شروع شد و تا ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ نزدیک هفت سال طول کشید. دورانی پرشکوه و عمری پربرکت که اخلاص در عمل، به آن نورانیت داده بود.
🔖 علی زاهدی پس از بازگشت از دومین مرحله حضور در جنوب لبنان، سمت مشاور فرمانده کل سپاه
(۱۳۹۳/۱۱/۲۷ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۸) را پذیرفت
و پس از آن به فرماندهی عملیات کل سپاه پاسداران انتخاب گردید (۱۳۹۵/۱۰/۱۹ - ۱۳۹۸/۳/۲۹).
♦️ دورانی که برای او خوشایند نبود، مردی که به دنبال پرواز بود حالا خود را در قفس احساس میکرد. با ورود تحولات جدید در جبهه مقاومت و لزوم تقویت فرماندهی سپاه در آن منطقه، بار دیگر دریچهای از نور به سوی پاسدار جبهه عشق باز شد تا بتواند در آغوش گرم دوست دیرینهاش، #سید_حسن_نصرالله آرام گیرد.
⏪ ادامه دارد...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
📝 نویسنده: #سید_علی_بنیلوحی
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفدهم
❤ #هوالعشــــــق
چاقو بزرگے.ڪه دسته اش ربان صورتے رنگے گره خورده بود دستت میدهند و تأڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را #باهم ببرید.
لبخند میزنـے و نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت آنقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند...
#بازیگر_خوبی_هستی.😔
_ افتخار میدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
در دلم تڪرار میڪنم خانوم❣😢..خانومِ تو!...دو دلم دستم را جلو بیاورم. میدانم در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو عشق ووبـےخیالیست❣نگاهت روی دستم سرمیخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم. دسته چاقو را در دستم میگذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من!...
دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما...#چقدرسردبود!😭
با شمارش مهمانان لبه ی تیزش را در ڪیڪ فرو میبریم و همه صلوات میفرستند.
زیر لب میگویـے: یڪےدیگه.!و به سرعت برش دوم را میزنے. اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر میڪند❣
باواشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ را ڪنار میزنـے و جعبه شیشه ای ڪوچڪے راوبیرون میڪشـے. درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند.
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را بازکمیڪنـے و انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
او هم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اما تو بـےهیچ عڪس العملے فقط نگاهش میڪنـے...
اڪراه داری و من این را به خوبـے احساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و برای حفظ آبرو میگوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست ڪن❣
من باز زیر لب تکرار میکنم.عروست!عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت را میشنوم.
رو میگردانـے با یڪ لبخند نمایشـے،نگاهم میڪنے، دستم را میگیری و انگشتر را در دست چپم میندازی. و دوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃