💐#مجید_بربری
#قسمت_51
شهریور نود و چهار بود،عروسی شهرستان دعوت بودیم.مجید عروسی های شهرستان رو،هرطور بود شرکت میکرد.می گفت:((زشته،برا ما زحمت کشیدن و غذا تهیه کردن و کارت دادن.))از طرفی عروسی ها و رسم و رسومات شهرستان رو دوست داشت.آقا افضل گفت:
_قید این یه عروسی رو بزنید.من نمیتونم چندساعت پشت فرمون بشینم.
مجید دست بردار نبود.
_افضل اشکال نداره!من خودم رانندگی میکنم،فقط بریم.
هرطور بود باباش رو راضی کرد و راه افتادیم.هروقت که حرف ازدواج پیش می اومد،همش میگفت:((من دو تا عروسی میگیرم !یکی تو تهران،یکی هم شهرستان.عروسی تهرانم رو،فقط دوهزار نفر بی دعوت میان!حالا حساب کنید با دعوتی ها چقدرم میشن. رو این حساب یه عروسی هم،برا مهمون های شهرستانی مون میگیرم)).
ما رسم داریم داماد توی عروسی،میوه پرتاب کنه بالا سر جمعیت و جوونهای مجرد،واسه گرفتنش باهم رقابت می کنن.بزرگترها میگن،اونی که زودتر میوه رو تو هوا گرفته،ازدواج به زودی روزیش میشه.مجید توی همین عروسی،اناری رو که داماد انداخته بود بالا،گرفت.موقع تماشای این صحنه،خیلی ذوق کردم و تا مدتی توی خیالم،مجید رو تو لباس دامادی میدیدم.
سال نودو چهار بود.حرف سوریه رفتن مجید،کم کم به گوش میخورد،اما باورم نمیشد. یه گهواره ای بود که نمیدونم توی حرم سوریه،متبرکش کرده بودن یا کربلا.هرکی میخواست روضه بگیره،مجید گهواره رو براش می برد.روزهای آخر بود...،دلم نمی خواست لحظه ای از مجید جدا بشم.فکر می کردم اگه جلو چشمم نباشه،میذاره میره.یه روز بچه های خونه ی خودمون،با اصرار منو به روضه یکی از اقوام بردند.اون روز گهواره رو برده بودن اونجا.خانمهای روضه،تبرکا چیزهایی توی گهواره می ذاشتند و آخر مراسم،بین جمعیت پخش می کردند.به محض این که وارد خونه شدم و کفش هام رو جلوی در اتاق درآوردم،صاحب خونه اومد پیش من و یه تفنگ مشقی گذاشت توی دستم:
_مریم جون شرمنده!از وسایل توی گهواره ،همین یه تفنگ مونده.
تا تفنگ را به دستم داد،یهوو دلم ریخت.حال خودم رو هیچ نمی دونستم؛اشکهام خود به خود سرازیر شدند.گفتم:این تفنگ برام یه نشونه است.مجید من حتما میره سوریه،و حتم دارم شهید هم میشه!😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃