#زندگی_به_سبک_شهداء
🔻سنگ تموم
زمستون بود و نزدیکِ عملیات خیبر. شب که اومد خونه، اول به چشماش نگاه کردم، سرخِ سرخ بود. داد میزد که چند شب خواب به این چشم ها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت. گفت:«امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام». گفتم:«تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی...» نذاشت حرفم تموم بشه، بلند شد و غذا رو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت:«بفرما».
🌷شهید محمد ابراهیم همت
منبع: به مجنون گفتم زنده بمان، صفحه ۵۲
🔷🔶🔹🔸
@Omolbanin_hhz
#زندگی_به_سبک_شهداء
🔻خجالت
تا اومدم دست به کار بشم، سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیشدستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا باهم غذا رو شروع کنیم.
وقتی غذا تموم شد گفت:« الهی صدمرتبه شکر، دستت درد نکنه خانم. تا تو سفره رو جمع کنی، منم ظرفا رو میشورم». گفتم:« خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی.تا استراحت کنی ظرفا هم تموم شده».
نگاهی بهم انداخت و گفت:« خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانمش رو خجالت بده». منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.
🌷شهید حسن شوکتپور
منبع: حدیث آرزومندی،صفحه۱۰۸
🔷🔶🔹🔸
@Omolbanin_hhz
#زندگی_به_سبک_شهداء
✅ دختر یا پسر؟
بعد از چند ماه انتظار می خواستم خبر پدر شدنش رو بدم. اما وقتی از منطقه اومد فوراً رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیروها. شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. گفتم:"محمود تو فکر چی هستی؟" گفت:"تو فکر بچه ها" خوشحال شدم و گفتم:"تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!" گفت:"ای بابا بچه های لشکر رو میگم". انگار آب سرد ریخته باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم.
– فاطمه خوابیدی؟
+ دارم میخوابم
– چرا امشب اینقدر ساکتی؟
+ چی بگم؟
– مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟
خودمو جمع و جور کردم و جوابشو دادم. اون هم نظرشو گفت. اون شب کلی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد، نخوابید.
🌷شهید محمود کاوه
📚 رد خون روی برف ،صفحه ۴
🔷🔶🔹🔸
@Omolbanin_hhz