💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رضا : چشم ، شما هم سلام مخصوص ِ مخصوص ِ مخصوص برسون!
اشک روی صورتم غلتید ، اما سعی کردم صدام اشک آلود نشه : شما هم همینطور!
#چند_روز_بعد
این چند روز ، با اینکه دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ ولی یا خونه مامان اینا میرفتم یا خونه مادر رضا . هی دعوتم میکردن و من هم نمیتونستم نه بگم . البته گاهی هم خونه خودمون می موندم که اون زمان ها هم یکی می اومد پیشم .
همه دلتنگش بودن .
تا جایی که میتونست هر روز زنگ میزد و با همه صحبت میکرد . حال همه رو میپرسید و از اوضاع اونجا میگفت که دارن خوب پیش میرن!
سجاد مثل پروانه دورم میچرخیدوسعی میکرد کمتر درد دلتنگی ام رو حس کنم .
جرئت اینکه جلوی سجاد قطره اشکی بریزم رو نداشتم! به همین خاطرشبهای اول ، می گذاشتم وقتی سجاد خوابید ؛ شروع به گریه کردن میکردم . تا اینکه یک شب سجاد از خواب بیدار شد و دید دارم گریه میکنم .
اخم و تخم کرد و گفت : مگه نگفتم دیگه گریه نکن؟ میخوای باهات قهر کنم؟ و ...
از اون شب مواظب میموند تا من بخوابم و گریه نکنم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
تمام رفتار هاش شبیه رضا بود! وقتی کنارم بود احساس میگردم رضا پیشمه!
جمله " پسر کو ندارد نشان از پدر " ، دقیقا در وصف سجاد بود!
با صدای سجاد رشته ی افکارم پاره شد : مامانی! بیا بابایی زنگ زده
لبم به خنده کش اومد!
تا رضا زنگ می زد ؛ سجاد سریع گوشی رو می آورد و به من میداد . سجاد هم مثل من دلش برای رضا خیلی تنگ شده بود! میدم گاهی دور از چشمم عکس رضا رو بر می داره و گریه میکنه! احساس دلتنگی میکنه!
ولی تا تلفن زنگ می خورد ، با همه ی این ها ؛ سریع گوشی رو به من میداد!
گوشی رو از دست سجاد گرفتم و تماس رو وصل کردم . گوشی رو روی گوشم گذاشتم ، با صدای شاد گفتم : سلام عزیزدلم!! خوبی؟ چه عجب بالاخره یادی از ما کردی!
دیشب هم زنگ زده بود اما من به خاطر چیز دیگه ای کنایه زدم! هر دفعه اول به مادر و پدر خودش و بعد به مادر و پدر من ، و بعدا نوبت عاشقی که در گوشه ای از جهان مشتاق شنیدن صدایش بود تا قلبش آرام بگیرد!
صدای خنده ی مردانه اش در گوشی پیچید : سلام خانومم! حالت چطوره؟ نفرمایید قربان! یاد شما همیشه در دل ما هست! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-زحمت نکشی یه وقت!
رضا : نفرمایید بانو! شما رحمتی!
خندیدم : این زبون رو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟
رضا : بازم مشغول عاشقی شما بودیم خانوم خانوما
قند در دلم آب شد : آنقدر زبون نریز آقا!
رضا : به روی چشم! ببینم حال مرد من چطوره؟
خندیدم و روی سر سجاد دست کشیدم : اونم خوبه خداروشکر!
مثل یه مرد از منو آبجی هاش محافظت میکنه
بادی به غبه انداخت : پسر منه دیگه!
-اهوم! اینو خیلی عمیق درک کردم!
رضا : شما لطف دارید بانو! حال دخترام چطوره؟
-شکر خدا اونام خوبن!
رضا : اذیت که نمی کنن؟
خندیدم : نه آقا! شما ماشاءالله همه رو بسیج کردی برای محافظت از من! دیگه آنقدر اذیت نمیکنن که نگران شدم ؛ رفتم دکتر گفت نه خداروشکر سالمن!
خندید : خداروشکر
-اوضاع اونجا چطوره؟
رضا : شکر خدا و به لطف بی بی ؛ اینجا هم داریم خوب پیش میریم! امشب عملیات داریم ؛ مارو از دعاتون بی بهره نزارید بانو!
-الهی شکر ، چشم ، ان شاءالله این دفعه هم موفق میشید!
رضا : ان شاءالله! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
عید مبعث سال گذشته ...💔 #شهید_جمهور #رئیسی @One_month_left
پارسال عید مبعث، حسینیه امام بود؛
با اقتدار ایستاد و گفت ما می توانیم.
ما می توانیم، آنهم بدون نیاز به کمک های خارجی...
ذرهای گله نکرد، با تمام تهمتها، سختیها، سنگ اندازیها مقتدرانه ایستاد و کار کرد!
و در آخر مزد خدمت خالصانشو گرفت . . . شهادت🖤
#شهید_جمهور
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
با چشم هایی خیس از اشك ،
حرف پسرش را شنید :
مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم ،
یک مشت استخوان شدنم طول
میکشید :)
#شهیدانه
@One_month_left