این شبا به وقت اذان که میشد ، اباعبدالله علی اکبر رو صدا میزد ...
آقازاده با کمال ادب جواب بابا رو میداد و اطاعت میکرد..
با همون صدای زیبایش طنین به انداخت بر اذان..
می برد در اذان نام پدربزرگش را اقتدار..
هر وقت آقازاده به وقت اذان ، اذان میگفت..
در دل خیمه ، ام لیلا به فدای پسرش میرفت..
°• اُنیبْ •°🇵🇸
هر وقت آقازاده به وقت اذان ، اذان میگفت.. در دل خیمه ، ام لیلا به فدای پسرش میرفت..
عجب قدی ..
عجب قامتی..
عجب رُخی..
عباس برایش سر خم میکرد..
رقیه می بست با افتخار پشت بابا قامتش را...
به امامت حسین و مکبر باشد اکبر لیلا..
از ظهر روز دهم میگذره..
حالا نه زهیری مونده..
نه حر و وهب..
همه یاران اباعبدالله زدن تو دل میدون و بعد از جنگی نمایان شدند سربلند پیش چشم مادر حسین ..
پسری بود از تبار علی..
در رکاب آل علی تیغ می چرخاند..
آموخته بود از عمو عباس ؛ فنون جنگی دلاورانه ای را..
دلش نیامد ببیند پدر راه بی یار ...
به کنار پدر غرور خود به کناری گذاشت ، سپس به خدمت حضرت امام خویش رسید ...
خواسته اش این بود که رود میدان..
حسین دیده ای به قامتش انداخت ، جگرش سوخت ولی ؛ چشمی بست و اذن میدانش داد..