eitaa logo
آنلاین‌شاپ‌چیچکـ📚🌱
421 دنبال‌کننده
892 عکس
22 ویدیو
0 فایل
-کتـٰاب را بھِ سینه فشردم ؛ و کتاب با تمام سردۍ جلدش مَرا گرم کرد . . رضایت هامون◡◡🌱 @rezayat134 . - جهت سفارشـ💛 : @Fatemeh927 ارسال به سراسر ایران🛵
مشاهده در ایتا
دانلود
آنلاین‌شاپ‌چیچکـ📚🌱
📕✨#یک‌عاشقانه‌ی‌آرام ♥️🌱مطالعه کتاب «یک عاشقانه آرام» به شما کمک می‌کند که آرام آرام از چنگال روزمر
🌱 احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگه کمی کوتاهی کنیم عشق نیز، بهانه ها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند ... 📙🌿 ๑|@Online_chichak |Ꮺ
••📚🧡✨ - گریہ‌هاۍ مسیح من از آزادی دادن بہ برخی عقاید وحشت دارم مادر . 🌱 ๑|@Online_chichak |Ꮺ
🌱 کتاب ملاصالح رو همراه کتاب آن بیست و سه نفر بخوانید👌 📌این کتاب شخصیت داستان ملاصالح و خاطراتشون با آن بیست سه نفر اسیر رو روایت می کنه و تکمیل کننده همدیگرند. ๑|@Online_chichak |Ꮺ
🌱 و من نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه‌ی من دوست داشت!؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند!؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچگاه دچار تردید نشود. -سمفونی مردگان/عباس معروفی✨ ๑|@Online_chichak |Ꮺ
آنلاین‌شاپ‌چیچکـ📚🌱
📕✨#مرا‌باخودت‌ببر 🔸از جمله آثاری است که نقش اصلی اش را مردم بازی می کنند. مردمی که در کوچه پس کوچه
🌱 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. ๑|@Online_chichak |Ꮺ