eitaa logo
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
99 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
415 ویدیو
5 فایل
~●اینجا پرواز در دنیای قصه هاست پرواز بربام ارزوها...●~ یادمیگیریم.. یادمیگیریم تا بدانیم..ومیدانیم تا بفهمیم! 🌱💫 و اینجاییم تا..انس بگیریم،...انس باقلم❥ کانال ما در پیام رسان روبیکا: @Onsbaghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🍃 ✍ با یک بسم الله،از پله های سمت راست سن بالارفتم. ازخود حضرت مادر کمک خواستم تا به من توانی بدهد تا بتوانم از یادگاری اش دفاع کنم. به جمعیت چندصدنفری روبروم نگاه کردم.این من بودم؟! دختر 16 ساله ای که مقاله اش مقام اول را در سطح بین الملل با موضوع عفاف و حجاب کسب کرده بود؟! الان اینجا، روی این صحنه بود تا از حجاب و یادگاری بانوی دوعالم یعنی چادر دفاع کند؟! با تک سرفه ای صدایم را صاف کردم وبا ذکر"یازهرا"شروع کردم. گفتم و گفتم... از پاکی و نجابت و حیای یک زن که اورا مانند مروارید درون صدف ارزشمند میکند و... در آخر سخنم را با: "دشمن هر روز از یک چیز میترسد یک روز از لباس سبز سپاه.یک روز از لباس خاکی بسیج.یک روز از سرخی خون شهید،ولی هر روز از سیاهی"چادر"تو میترسد.بانو اسلحه ات را زمین نگذار.خواهرم!همیشه با "حرمت"باش. دارا باش زینت عصمت و عفت و حیا را." به پایان رسوندم. بعد از خسته نباشید و صحبت با دبیران و دوستان به سمت بیرون مجتمع‌فرهنگی می رفتم. که با شنیدن نام با تعجب به عقب برگشتم... ... ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
#داستانک🌱 #برگ_اول🍃 ✍ #دخترِجهاد با یک بسم الله،از پله های سمت راست سن بالارفتم. ازخود حضرت مادر
🌱 🍃 ✍ با شنیدن نامم با تعجب به عقب برگشتم. یک دخترک تقریباً هم سن و سال خودم را دیدم که چهره ی کاملا غربی داشت. چشمان آبی، پوست سفید و موهای بلوند و یک شال مشکی که آزادانه روی موهای لخت و زیبایشانداخته شده بود معلوم بود ایرانی نیست. با لبخند بهش گفتم: - جانم! کاری داشتین؟ با لهجه ی قشنگ و با نمکی که داشت به سختی به زبان فارسی گفت: -چند تا سوال ازت داشتم مروارید درون صدف. خنده ای از این که حرف خودم را به خودم نسبت داده بود،کردم و با خوشرویی قبول کردم و باهم به سمت یک رستوران رفتیم تا به رسم میهمان نوازی اورا به یک ناهار ایرانی دعوت کنم. ✨🌱✨🌱 بعد از خوردن ناهار به سوال‌های گلوریا گوش کردم و تا جایی که به مقاله ام مربوط می‌شد و راجبش اطلاعات داشتم،پاسخش را دادم. سوال‌هایی که دامنه گسترده‌ای داشت و من پاسخش را تاحدودی میدانستم و قول دادم تا اورا نزد عالمی ببرم تا بتواند جواب سوال هایش را بگیرد. ✨🌱✨🌱 چند ماهی از آشنایی من با گلوریا می‌گذرد در این چند ماه کلی راجع به تاریخچه حجاب در ایران و دیگر کشورها اطلاعات جمع کردیم. در واقع گلوریا رقیب من محسوب می شد و به گفته خودش آمده بود تا برنده این مسابقه را از نزدیک ببیند. او یک دورگه ایرانی-انگلیسی بود که در انگلیس زندگی می‌کرد و با و با پدر و مادرش به سرزمین مادری‌اش یعنی "ایران" آمده بودند و تصمیم داشتند مدتی را در ایران بمانند تا گلوریا بتواند جوابی برای سوال هایش پیدا کند. ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
#داستانک🌱 #برگِ_دوم🍃 ✍ #دخترِجهاد با شنیدن نامم با تعجب به عقب برگشتم. یک دخترک تقریباً هم سن و
🌱 🍃 ✍ گلوریا نه تنها راجع به حجاب،بلکه راجع به دین اسلام هم کلی تحقیقات انجام داد و من خوشحالم که خدا گلوریا را سر راهم قرار داد. امروز با گلوریا در حرم شاه عبدالعظیم قرار داشتیم می خواستیم یک زیارتی بکنیم و گلوریا هم گفته بود با من کار دارد. با تاکسی به حرم آقا رسیدم.پیاده شدم و بعد از زیارت به سمت جایی رفتیم تا بتوانیم حرف بزنیم. 🌱✨🌱✨ با دقت به حرفهای گلوریا گوش می کردم. "-میدونی فاطمه؟! تو خیلی دختر خوبی هستی. من حتی فکرش را هم نمی‌کردم کسی که مقام اول را در این مقاله در سطح بین‌الملل آورده باشه رو بتونم از نزدیک ببینم و باهاش دوست بشم. فکر میکردم که یه دختر مغرور واز خود راضی و بد اخلاق هستی! ولی من واقعا میگم که تو یعنی " زینب سادات حسینی" لیاقت داشتی که مقام اول را کسب کنی." ( خنده ای از طرز تفکرش راجع به خودم کردم) " من تو این مدت کم که با تو به دنبال سوالاتم رفتیم، متوجه شدم تمام تلاش خود را برای کمک به من کردی. ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
و درد مرا تنها خدایی میداند که دلبرانه میگوید: ولآتحزن اِن‌َّالله‌مـعنــٰا :)🌱 -غمگین‌نشو‌‌مـن ڪنارتـم❤️✨ ✨ ✍ ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
#داستانک🌱 #برگ_سوم🍃 ✍ #دخترِجهاد گلوریا نه تنها راجع به حجاب،بلکه راجع به دین اسلام هم کلی تحقیقات
🌱 🍃 ✍ فهمیدم که خیلی دوست داری که من محجبه بشم. من واقعاً تک تک کلمات مقاله ات را درک کردم که می‌گفتی: 《ماه، نور خورشید را به خودش می‌گیرد .چادر مشکی تو. گرمای خورشید را.واینگونه است که چادری ها با ماه نسبت دارند... و من نسبت شما با ماه را در پاکی و زیباییه قلب و روح تان شناختم.》 این حرفت برایم عجیب بود: 《 وقتی دستهایت را، نذر مرتب کردن حجابت محجابت میکنی...وقتی چشم هایت را بر حرام میبندی! وقتی پاکی وجودت را از نگاه‌ های چرکین میپوشانی ، آنگاه ؛پیش کش توست! بلندای آسمان! که حجاب از آسمان است... و خودت، از جنس ماه...! 》 با آشنا شدن با تو و مقایسه رفتار پاک باحیای مردان خداپرست ونگاه های ناپاک،به صداقت کلامت رسیدم. متعجب بودم وقتی راجب "ارزش زن" صحبت می‌کردی؛! اما حالا به درستی حرفت ایمان آوردم. یادم نمی‌ره حرفی روکه با مهربانی و دلسوزیِ خواهرانه بهم گفتی: 《یادت باشد برای بعضی ها، چشم ها گرسنه تر از معده هاست... خودت را با حجابت حفظ کن بانو. ای خواهر دینی من! زیر باران باش، اما زیر باران نگاه های هیز مردان بی غیرت نباش ! 》 در این دوستی چند ماهه فهمیدم عاشق شهادت هستی. یادم نمی‌ره که گفتی: ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
#داستانک🌱 #برگ_چهارم🍃 ✍ #دخترِجهاد فهمیدم که خیلی دوست داری که من محجبه بشم. من واقعاً تک تک کلمات
🌱 🍃 ✍ 《 من شاید گاهی چادرم خاکی شود از طعنه های مردم شهر...اما یاد چفیه هایی می‌افتم که برای چادری ماندنم خونی شدن. شاید لیاقت شهید شدن را نداشته باشم اما می‌خواهم ادامه دهنده راه شهدا باشم.》 با شوق نگاهش میکردم و کنجکاو بودم تا بدانم هدفش از گفتن این حرف‌ها چیست؟ هرچند حدس می‌زدم. که گفت می‌خواهد چیزی را نشانم دهد و مجبورم کرد چشمانم را ببندم من هم قبول کردم خواسته ی دوست چندماه ولی عزیز را💝 وقتی چشمانم را باز کردم به معنای واقعی کلمه فرشته ای را روبروی خود دیدم.😇 فرشته ای با بالهای مشکی که نشان می‌داد مروارید درون صدف را. بی اختیار برایش خواندم: 《 چادرت‌را گربپوشی "دلرباتر" میشوی~ گل نیندازی به صورت با"حیاتر" میشوی~ تار مویت ارزشش بالاتر از هر"گوهر"یست~ چادرت را گر بپوشی تو،"کیمیاتر"میشوی~ به خودت افتخار کن خواهرم》💞 با ذوق در آغوش کشیدم خواهرک دینی ام راو در گوشش خواندم شعری از "محمد صفری" 《 کمی سنگین تر از قبلی تو که چادر به سر داری درختی که پر از بار است دائم سربه بار دارد. 》 فهمیدم گلوریا اکنون مسلمان شده و به عشق مادرمان نامش را "زهرا" گذاشته. آن روز بهم گفت: می‌دانم این چادر تا به دست ما برسد،هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام. چادرم را در آغوش می گیرم و می گویم تا برایم روضه بخواند.حالا فهمیدم که چادرم"تاج بندگی"منه فاطمه. با چشمانی به اشک نشسته عهد بستیم تا در راه امام زمان و ترویج حجاب از هیچ کاری دریغ نکنیم. 🖤 ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
میگن عشق معنای گسترده ای داره... اما من میگم عشق تنها یه معنی داره یعنی کسی رو داشته باشی که حس قلبیت رو با ی نگاه به چشمانت بفهمه و من معنی عشق رو زمانی درک کردم که طعم شیرین و پر از حس آرامشه آغوش "مادرم" رو چشیدم🙂🌱 ✍ ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر شیعه زاده ای هستم که...✌️👊 ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
❞̶͟͞انـسـ بــا قلم❝
علی بصیرت عمار وار میخواهد...✌️🇮🇷
در انتظار نشستی در انتظار بایست هنوز حضرت معشوق یار میخواهد✌️🌱 ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝
دست لرزان خودرا آرام از زیر عبا بیرون کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سکوت وهم انگیزی در اتاق طنین انداز شده بود. سرش بیشتر در گریبان فرو رفت و با بغض سنگینی که گلویش را می‌فشرد در دل خدایش را صدا زد: یارَبّی! چه بگویم به فرزندان فاطمه؟ بگویم پدرتان...؟ نه از من بر نمی آید! نه...نه...این از من بر نمی آید!خدایا چه کنم؟! مجدد نگاهی به چهره ی زرد و رنگ پریده ی مولایش انداخت و در دل گفت: زیبنش از من خبر بهبودی علی را می‌خواهد نه خبرِ... پرودگارا نا امیدی بسیار سخت است نا امیدم مگردان! راز و نیازش با خدای خود به اتمام نرسیده بود که... با صدای مولایش از جا جهید؛ مولایش در آن حال حواسش به قلب زینب بود مبادا زخم سر پدر را ببیند و آشفته حال شود...اما علیِ بچه های کوفه، امان از آشفته حالی ها و اضطرار بسیار زیبنت😞 دستار سرش را آرام بست و با احترام کناری نشست. چشم حسن پر از اشک بود اما می‌بایست کار هرشب پدر را انجام دهد. یتیمان کوفه منتظرند... زینب ظرف شیر بچه های کوفه را با محبت می‌گرفت و اشک از چشمانش روان بود که اینک فرزندان کوفه هم بی بابا میشوند... همان ندای جبرئیل که: "اینک شما و وحشت دنیای بدون علی" لب های لرزان و پر بغضش در قلب های شکسته کودکان دانه زیبای محبت را کاشت که گفت: "بابایتان رفت اما بابایتان میماند،صدایش کنید که او صدایتان را میشوند" صدایش کنید! صدایش کنید که... صدایتان را می‌شنود! سالروز شهادت مولی الموحدین امیر مؤمنان علی(ع) بر همه ی عاشقانش تسلیت عرض مینمایم. پ.ن:نوشته ها و دیالوگها زاده ذهن نویسنده است. ✍ @Ons_ba_jahad